آیا کسی هنوز این وبلاگ را دنبال می‌کند؟

.

پیوندهای وبلاگی

درود دوستان عزیز،

امروز بعد از اولین بار که پیوندی را به وبلاگ اضافه کردم یک وبلاگ‌گردانی کردم و تمام پیوندهای مرده را حذف کردم. همچنین وبلاگ‌های که تغییر محتوا داده‌بودند و یا مدت‌های مدیدی از به‌روزرسانی‌شان می‌گذشت را نیز حذف کردم. از تمامی دوستان که وبلاگ دارند و کماکان می‌نویسند و در در بین پیوندها نیستند خواهشمندم که وبلاگ خود را به من معرفی کنند تا پیوندشان را قرار بدهم. توضیحی درباره محتوا هم بگذارید لطفاً. لزوماً هم نباید درباره کانادا باشد و اگر درباره مهاجرت به هر کشوری مطلب می‌نویسید و علاقه‌مند هستید که در بین پیوندها باشید لطفاً با من تماس بگیرید.


درود بر همه ایرانیان گرامی


کامیار 

نظر یکی از خوانندگان عزیز وبلاگ

"به‌رور رسانی:

دوستان از آنجاییکه استقبال از این پست بسیار بوده‌است و هم بازدید و هم مشارکت خوبی داشته‌ایم از شما دوستان بسیار محترم تقاضا دارم که داستان‌های خود را به قلم خودتان بنویسید و برای من بفرستید و من بدون دخل و تصرف و یا اعمال نظر شخصی منتشر می‌کنم. هیچ چیز به اندازه خواندن تجربه سایرین نمی‌تواند به انسان دید روشنی بدهد.

تشکر"


درود و سلام به خوانندگان گرامی وبلاگ،

با عرض پوزش از دوستان گرامی که دیربه‌دیر مطلب جدید می‌نویسم. امید است که با تغییراتی که در همین روزها به وقوع خواهدپیوست وبلاگ فعال‌تر شود و همینطور در صفحه اطلاع‌رسانی فیس‌بوک هم مطالب ارزنده‌تری به شما دوستان ارائه شود. راستش در بین نظر خوانندگان گرامی یک نظر توجه من را جلب کرد که تصمیم گرفتم بدون دخل و تصرف و عیناً اینجا بیاورم. حتی نوشتار متن را هم ادیت نمی‌کنم که رعایت احترام به نویسنده بشود.

شما هم اگر زین پس مطلب و یا تجربه‌ای از کانادا دارید بفرمایید با کمال میل با سایرین به اشتراک خواهم گذاشت. شاید اینگونه خوانندگان بیشتر با مطالب ارتباط برقرار کنند و از پویایی وبلاگ نتیجه‌ای به نفع دوستان حاصل شود که در نهایت به بهترین تصمیم بیانجامد.

نظر دوست عزیزمان خانم و یا آقای ساحل:

"سلام کامیار عزیز

اگر قبل از امدن به كانادا وبلاگ شما را مي خوندم حتما كلي بهش مي خنديدم و هيچ كدوم از حرفهاتون رو باور نمي كردم،،،الان كه خودم امدم و همه چيز رو از نزديك مي بينم تك تك حرفهاتون رو قبول دارم و انها رو تاييد مي كنم،،،تازه من و همسرم جز كسايي بوديم كه با ديد ارماني نيومده بوديم ولي باور نمي كرديم اوضاع كار در اونجا به اين بدي باشه،،،بايد اينو اضافه كنم كه ما هر دو با مدرك فوق ليسانس امديم با كلي سابقه تو شركتهاي نفتي ايران و زبان خوب يا بهتر بگم خيلي خوب ولي بازم براي ما جايي پيدا نشد ،،،شايد كانادا در يك دوره اي از لحاظ كار مهندسي خوب بوده ولي الان ديگه نه،،، تازه كار هم پيدا مي شد معلوم نبود بعد از تموم شدن پروژه ما رو نگه مي داشتند يا نه،،،،انوقت ما مي مونديم و يه عالمه قسط و بدهي،،،،نگين بيمه بيكاري مي دن چون همه مي دونيم كه سقف داره و فقط بخش كوچكي از هزينه ها رو پوشش مي دهد،،

وقتي از كار پيدا كردن نااميد شديم حتي در شهرهاي كوچك و دورافتاده به ما گفتن احتمالا مشكل شما از اينه كه مدرك كانادايي ندارين،،،،مدرك كانادايي براي ما يعني رفتن به كالج يا يه فوق دوباره خوندن و كلي هزينه كردن،،،تو اين مدت هم بايد با بخور و نميري كه بهت مي دن زنده بموني به اميد روزهاي بهتر،،،روزهايي كه قراره لذت ببري،،،لذت ببري از زندگي تو يه كشور جهان اول با ظاهر قشنگ ولي زيربناي خراب و پر از اشكال،،،، نگين كه همش دارم منفي بافي مي كنم نه تازه واقع بين شدم و دارم حقيقتها رو مي گم،،،قبلا كه ايران كلاس زبان مي رفتم تو بحث هاي راجع به ايران اولين كلمهاي كه ميگفتيم بدبختانه unfortunatly بود خيلي بده كه اينجا هم در وصف يك كشور پيشرفته بايد از اين كلمه استفاده كرد،،،،الان مي فهمم كه چرا خيلي از ايرانيهايي كه اينجا هستن تن به همه چي مي دن و برنمي گردن،،،جواب اينه كه همه پلهاي پشت سرشون رو خراب كردن و مي دونن برگشتنشون تو اين اوضاع گروني ايران فايده اي ندارد،،،اينجا براي كسايي كه با پول حسابي مي يان و درامدشون از ايران تامين مي شه جاي خوبي واسه زندگي و كيف و حال كردن هست،،،ولي واسه مهاجرهايي مثل ما كه تنها سرمايه اشون تجربه كار و تحصيلاتشون هست بدون شانس و پارتي بازي جايي نيست ،،،پارتي بازي رو در بينهايت ضرب كنيد،،،،،اينجا از ايران بدتره،،،حداقل خود من تمام كارهام رو بدون پارتي بازي تو ايران بدست اورده بودم،،،

،ما كه بعد از چند ماه موندن و پول هدر دادن برگشتيم ايران،،،خيلي ها به ما گفتن بمونين اشتباه مي كنيد همه دارن تو سر مي زنن از ايران فرار كنن و بيان اينجا تواين بهشت وعده داده شده،،،،،،با همه اين حرفها ما برگشتيم و مي دونيم كه بهترين تصميم زندگيمون رو گرفتيم،،،الان اينجا بيشتر از قبل قدر خونه كوچك و قشنگمون رو مي دونيم،،،ايران هم ديگه واسيه ما خراب شده نيست،،،الان مي فهمم كه فرار از مشكلات كار درستي نيست ،،،،نمي خوام بگم نرين و مهاجرت بده فقط قبل رفتن و تجربه كردن و از نزديك ديدن فكر كنيد كه چه چيزهايي رو قراره از دست بدين،،،فقط واقع بينانه برين،،،تا اونجايي كه مي تونين زبانتون رو خوب كنيد و كار رو از همين جا پيدا كنيد و بعد برين،،،،اميدروارم حرفهام بتونه كمكي كرده باشه،،،،،كاميار عزيز از حرفهاي خوب و درستت واقعا ممنونم،، شاد و سلامت باش"

درود و موفق باشید.


کامیار

جامعه ایرانیان کانادا، از بیرون تهی، از داخل متلاشی!

به یزدان که گر ما خرد داشتیم                                           کجا این سر انجام بد داشتیم

درود بر شما خوانندگان عزیز،

بر فرض که من دائماً مطالب انتقادی بنویسم، چه اشکالی دارد؟ بخوانید، شک کنید، سپس به یقین برسید. مطمئناً یقینی که پس از یک شک طولانی و درست بوجود آید بسیار محکم‌تر است و می‌توان آن را در مرحله ایمان به درستی انجام کار جای داد. اگر دنبال تعریف و تمجید و تایید تفکراتتان هستید که هم اینجا جای مناسبی نیست. این یک مقدمه کوتاه بود و ربطی به تیتر امروز مقاله من ندارد.

با توجه به تجربه خوبی که در این چند سال در کانادا و در بین اکثریت ایرانی بدست آوردم و همچنین زندگی در سه شهر از چهار شهر بزرگ این کشور و بازدید از شهرهای قابل سکونت دیگر با جمعیت ایرانی که حداقل امکانات لازمه برای زندگی را داراست، به این نتیجه رسیدم که واقعاً "مشت نمونه خروار" عنوان مناسبی برای جامعه ایرانیان کاناداست زیرا بازتاب رفتار اجتماعی ما درون ایران نیز هست.

در بسیاری از شهرها و استان‌ها ارگان درست و حسابی و تعریف‌شده آنچنانی به نام سازمان و یا مرکز وجود ندارد و جامعه آنچنان که باید سازماندهی نشده‌است. اگر هم هست معمولاً برای عده‌ای خاص است که اطرافیان خود را دور هم جمع کنند و شبی و روزی را بگذرانند. کوچکترین فعالیت مفیدی در رابطه با اعتلای جامعه ایرانی کانادا انجام نشده‌است و کار روزمره آنها واکاوی اتفاقات درون ایران و سیاست است. برای خودشان انجمنی درست کنند و انتخابات فرمایشی و بدون قانون و بسیار بی‌کیفیت به سبک دهه ۴۰  ایرانی که به مشتی از دوستان خود پستی بدهند و لابد از دولت فدرال و یا استانی کمک هزینه‌ای به نام سازمان دریافت کنند! (درباره این قسمت مطمئن نیستم، اما تشکل‌های مدنی و عام‌المنفعه که در راستای پرورش و اعتلای جمعیت‌های خاص باشند معمولاً مشمول دریافت کمک می‌شوند).

داستان در کل پاراگراف بالا خلاصه شد. حالا شاید عده‌ای از خوانندگان مخالف باشند و بگویند که اینگونه نیست. من می‌پرسم که خوب بیلان سالانه خود را منتشر کنند و ریز کارهایی که انجام داده‌اند و باعث سودرساندن به جامعه ایرانیان شده‌است را لیست کنند. آیا در راستای شناساندن ایرانیان به دولت و مردم کانادا توانسته‌اند قدمی بردارند؟ آیا سنگی از جلوی پای کسی (به غیر از دوستانشان) برداشته‌اند؟ آیا دانشجویانی را که امروزه با مشکل بی‌پولی گرفتارند را یاری کرده‌اند؟ آیا به سراغ آن دسته دانشجویان رفته‌اند که در اثر سوء تغذیه راهی بیمارستان شده‌اند؟ خیر. مطمئناً دوستان سیاست‌باز و سیاست‌زده که هرگونه فعالیت و کمک را در ازای همسویی با سیاست‌هایشان روا می‌دانند و ایرانیان موافق با خود را خودی و بقیه را "بی‌خودی" می‌دانند قدمی برنداشته‌اند و نمی‌دارند.

همه چیز ما سیاسی‌ست. کسب و کار، فعالیت اجتماعی، فرهنگی، روابط، انتخاب‌شدن، کمک‌کردن و خلاصه هر چه را که به فکرتان می‌رسد سیاسی می‌کنند. اگر زیر پرچم خاصه آنها باشید انسانی پاک و درست و در غیر اینصورت وطن‌فروش هستید و لایق هیچ چیز نیستید. نمایندگانی را که از جانب جامعه ایرانیان کانادا به دولت و مردم کانادا معرفی می‌کنند نمایندگانی با کمترین معیارهای ایرانی هستند که  با حداقل رای ایرانیان انتخاب می‌شوند. لابی‌کردن و همان چیزهایی که در سطح کلان در ایران خودمان می‌بینیم را عیناً می‌توانید اینجا تجربه کنید. بعضی از آنها حتی زبان فارسی را به درستی نمی‌دانند و یا اصلاً در ایران بزرگ نشده‌اند. در بعضی موارد معیار شرکت در انتخاباتشان (کاندیداتوری) "کانادایی" بودن است در صورتیکه نماینده جامعه ایرانی اولاً و مهمترین شرطش ایرانی‌بودن باید باشد.

این از تشکل‌های رسمی ما که تکلیفش معلوم است. دست گروهی خاص که عموماً دوستان و آشنایان و لابی خود را وارد بازی می‌کنند تا سری در میان سرهای ایرانیان پیدا کنند و به ظاهر معروف شوند و همدیگر را به شدت مورد لطف خود قرار می‌دهند و حتی عناوین جالبی هم گهگاهی برای یکدیگر استفاده می‌کنند. و البته تشکل‌های اجتماعی ما هم بسیار  اوضاعی بدتر و واقعاً اسف‌بار دارد. کلاً در اوایل ورود بر حسب نیاز همه دور هم جمع می‌شوند اما کم‌کم با شناخت بیشتر محیط سعی می‌کنند روابط را کاهش دهند و تفریباً به خوشی‌ها و گشت‌وگذارهای ماهی-سالی خلاصه کنند که مودبانه‌اش همان دوری و دوستی‌ست.

کلاً بد مردمی هستیم. سودجو، فرصت‌طلب، سیاست‌باز، ایرانی‌گریز، دروغ‌گو، پشت سر حرف‌زن و بدون تفاوت نسبت به سرنوشت یکدیگر. کی قرار است درست شویم. مهاجرت درمان ما نبود و نیست. بلکه تنها باعث می‌شود تمامی زیر و روی خود را که در ایران می‌توانستیم در پس پرده‌های بیشماری پنهان کنیم اینجا عریان به نمایش بگذاریم.

نه مشکل از حکومت و نه اجتماع و نه از هیچ چیز دیگری‌ست. مشکل، ما و طرز تفکرمان است. پول یا همان دلار که اینجا خوب زیر و روی ما را هویدا می‌کند.

در انتها البته باید عرض کنم که تشکل‌های دانشجویی جوی کاملاً متفاوت دارد و چون خود از نزدیک شاهد آن بودم تجربه نسبتاً مثبتی از آن دارم. هرچند که آن هم زیاد راهگشا نیست و هر سال بدتر از سال‌های پیشین می‌شود اما شاید بتواند شروع یک جامعه مردن و دگراندیش از ایرانیان واقعاً ایرانی و دلسوز باشد که هدفشان از  عضویت خدمت و اعتلای ایران و ایرانی‌ست و نه شکم‌چرانی و معروف‌شدن و به قولی بیرون کشیدن دلار از زیر و رویش. هر چند آینده را برای این جامعه که با آمدن نسل چندمی‌ها کاملاً رنگ و بوی خود را از دست می‌دهد زیاد روشن نمی‌بینم، اما امیدوارم که شاید کسی در جایی موجی متفاوت به راه اندازد و بقیه سوار بر آن شویم.

اگر دوستانی هستند که این پتانسیل را در خود می‌بینند خوشحال می‌شوم که پیشنهاد دهند. شاید بتوان از همین‌جا شروع کرد.

منتظر شما دوستان و همراهان گرامی خواهم بود . امیدوارم که موفق باشید.


کانادا از نگاه مهاجران

یک دیدگاه: چه کسانی نیایند؟!

با درود خدمت همه دوستان و همراهان این وبلاگ کوچک و بسیار کم کار. مدتی مدیدی‌ست که دستی بر قلم نبرده‌ام و نه وقت و نه اشتیاق نوشتن را نداشتم. درگیر چند نوع گرفتاری متنوع بودم و کماکان نیز ادامه دارد. مطلب برای نوشتن بسیار زیاد است اما وقت و آن نیروی مشوق لازم (همان انرژی) شاید در حد بسیار پایین خود از زمان شروع این وبلاگ باشد.

در این سه سال و اندی که گذشت و نفهمیدیم که کی گذشت، اتفاقات زیادی در زندگی من مهاجر افتاد که شاید اگر در کشور زیبا و کهن خود بودم هرگز نمی‌افتاد و الان در یک روند صعودی قرار داشتم و زندگی خود را تا حد بسیار زیادی ساخته بودم، همچنین هدف‌گذاری میان‌مدتم را پایه‌ریزی کرده‌بودم. متاسفانه پروسه مهاجرت انسان را در هر سن و موقعیتی که باشد چندین سال به عقب بازمی‌گرداند که در ابتدا به نظر باختی بزرگ است. شما کار، زندگی، خانه، خانواده و تمام متعلقات خود را باید یکجا رها کنید و وارد جایی شوید که دوباره باید همه اینها یا حتی بخشی از آنها، آن هم تا درصدی معین دوباره بازسازی شوند. گاهی این امر در کوتاه مدت محال است و در بلند مدت بسیار وقت‌گیر و طاقت‌فرسا. گاهی سن و سال دیگر اجازه بازگشت بسیار زیاد به عقب را نمی‌دهد، گاهی خستگی از این روزمره‌گی‌ها و تفاوت‌های زیاد شما را بازمی‌دارد و گاهی هم به جایی می‌رسید که واقعاً نمی‌دانید چه باید بکنید. از همه بدتر زمانی‌ست که به واسطه داشتن فرزند مجبورید جبر روزگار را بپذیرید و تن به هر چیزی بدهید. زیرا بازگشت به عقب برای یک بچه بسیار سنگین‌تر و جبرانش یعنی چند سال دور ماندن از دنیایی که هر روز متفاوت از روز پیش است، بچه‌ای که الان نه ایرانیست و نه خارجی، نه فارسی را خوب می‌داند و نه زبان اینجا را، نه فرهنگ ایران را دارد و نه اینجا را و بسیاری "نه"‌های دیگر که والدین را مجبور خواهدکرد با هر ترفندی که شده خود را به پذیرش وضع موجود راضی کنند و آن بخش قبلی زندگی خود را تنها خاطره‌ای در گوشه ذهن خود نگه‌دارند و بپذیرند که فرزندشان چه بخواهند و چه نه، دیگر ایرانی نیست و یک کانادایی خواهدبود و آنها هم دیگر باید بمانند تا فرزنداشان به سرانجام برسد. این برای نسل‌های بعدی یعنی نسل دوم و سوم دیگر موضوعی حل شده‌است و بعد از یک دوره سی ساله شما دیگر رنگ و بوی ایرانی‌بودن در ایرانیان نسل‌های دوم و سوم نخواهید دید. همان اتفاقی که برای بسیاری از مهاجران انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسکاتلندی و غیره افتاده‌است. همان اتفاقی که الان برای نسل چندمی‌های ایرانیان مهاجر آمریکا افتاده‌است. تحلیل این موضوع را به بعد و پستی مجزا واگذار می‌کنم ولی اعتراف می‌کنم که از اینکه در این لحظه و برهه از زندگی خود فرزندی ندارم بسیار خوشحال هستم. از اینکه هنوز وسعت تصمیم‌گیری خود را چندین برابر یک خانوده مهاجر همراه یا بدون بچه می‌بینم بسیار شادمان هستم. در حال حاضر میانگین زمان لازم برای من برای اتخاذ یک تصمیم جدید و اجرای آن در این سرزمین کمتر از ۳ روز است و تنها محدود به بستن دو چمدان و خریدن یک بلیط است. خود تصور کنید که برای یک خانواده این میانگین چقدر است.

 دوست ندارم کسی باشم که به دیگران بگویم چه درست است و چه نیست! چه کاری را انجام دهند و چه کاری را نه. تنها هدفم توضیح عنوان انتخابی این پست است و اینکه مشاهدات خود را بدون هیچگونه تعصبی بیان کنم. نه قصد دارم روی تصمیم کسی تاثیری بگذاریم و نه خبرگزاری رسمی هستم که هدفی سیاسی دنیال کنم و نه محقق دانشگاهی که صحبت‌هایم پشتوانه قوی آماری و علمی داشته باشد. تنها نظرم را بیان می‌کنم آن هم در وبلاگی که دقیقاً برای همین منظور ساخته شده‌است.

همانطور که در بالاتر توضیح دادم مهاجرت از ایران به کانادا و همچنین جابجایی در داخل خود کانادا که چیزی کم از مهاجرت ندارد با افزوده‌شدن تعداد نفرات داخل یک خانواده بطور تصاعدی سخت‌تر خواهدشد. این تنها یکی از مشکلات خانواده‌هاست که اغلب مجبور می‌شوند موقعیت‌های خوب را در گوشه و کنار کانادا به خاطر عدم توانایی در جابجایی سریع نادیده بگیرند و دنبال فرصت‌ها در همان محدوده‌ای که مستقر هستند بگردند. من در پایین لیستی را ارائه می‌کنم که به طور مختصر بیانگر دیدگاه من دریاره مناسب‌نبودن مهاجرت برای افراد، گروه‌ها و طیف‌های مورد اشاره است:

۱. اشخاص با وابستگی  شدید احساسی به خانواده، ایران کهن و کسانی که متعلقات و خاطرات گذشته نقش پررنگی در زندگی‌شان ایفا می‌کند.

۲. افراد و خانواده‌های متوسط از نظر وضع مالی و اقتصادی اما توانا در امر کار و زندگی، در واقع خانواده‌ها و افرادی که کار و شغل مناسب و رفاه نسبی دارند و زندگی آرام و رو به جلویی را می‌گذارنند و متعلق به همان قشر متوسط رو به بالا (پیشرفت) هستند.

۳. افرادی که سنشان در لحظه رسیدن به کانادا بیش از ۲۵ یا ۲۶ باشد. سن فاکتور مهمی در تطابق با محیط و جامعه بازی می‌کند و همچنین ضریب فراگیری نیز با سن رابطه مستقیمی دارد. سن ایده‌آل برای مهاجرت زیر ۲۵ سال است و البته به نظر من رنجی بین ۲۵ تا ۳۰ هم بسته به شرایط می‌تواند خوب باشد. شرایط را هم وضع اقتصادی، تاهل، کار مناسب و تحصیلات رقم می‌زند.

۴. پزشکان و متخصصان را شدیداً از مهاجرت منع می‌کنم. به هیچ وجه اینجا برای یک پزشک شروع دوباره آسان نیست و در نهایت هم نه آن درآمد ایران و نه آن شهرت را خواهند داشت و نه آن خدمت را می‌توانند انجام دهند. پزشکانی که برای خودشان سالها تجربه و نامی داشتند در اینجا عموماً بیکار هستند و خیلی از این دوستان به کارهای پایین‌تر مثلاً پرستاری بسنده کرده‌اند و گروهی دوباره همه چیز را از صفر آغاز کرده و دانشگاه می‌روند و گروهی هم با صرف وقت و هزینه بسیار زیاد (بیش از ۱۰ هزار دلار) در حال گذراندن امتحانات لازم برای ورود اولیه به سیستم و گذراندن مراحل بعدی هستند. در این چنین حالتی دولت کانادا با کشور عربستان سعودی قراردادی امضا کرده که طی آن پزشکان سعودی به راحتی وارد بازار کار کانادا و بیمارستان‌های خصوصاً استان کبک شده‌اند و با پولی که از دولت فخیمه عربستان می‌گیرند تجربه خود را به وسیله بیماران کانادایی بالا می‌برند. یعنی دولت عربستان به دولت کانادا پول می‌دهد تا پزشکانش وارد بیمارستان‌های کانادا شوند و تجربه کسب کنند و به راحتی هم اجازه ویزیت را از دولت دریافت کرده‌اند!

۵. همانطور که بالاتر هم توضیح دادم خانواده‌های عیال‌وار مخصوصاً هر چه دورشان شلوغ‌تر باشد مشکلاتشان بیشتر خواهدبود.

۶. رک بگویم اگر پول ندارید نیایید. با این وضع نرخ دلار و اوضاع کار در کانادا داشتن مبلغ ۲۰ تا ۳۰ هزار دلار برای یک خانواده دو نفره در ابتدا از واجبات است. این مبلغ را تبدیل به ریال کنید ببینید از پس آن برمی‌آیید؟ می‌توانید کرایه یک منزل متعلق به جنگ جهانی دوم با کرایه ماهی ۸۰۰ دلار را در مثلاً کلگری را بپردازید؟ پول ندارید یا نیایید یا حاضر باشید حتی در صورت امکان کارهای بسیار سطح پایین را نیز انجام دهید. (تکرار مکررات)

۷. اگر برایتان مهم است که تحصیلات و تجربه‌تان را برایش ارزشی قائل باشند هرگز فکر نکنید اینجا آن جامعه است. شاید مجبور شوید آن غرور ایران را که با مدیرتان چای هم نمی‌نوشیدید بشکنید و برای مشتریان جلوی رویتان پرتقال در کیسه بگذارید تا بتوانید حداقل امرار معاش را داشته باشید.

۸. اگر رشته‌های خاصی را خوانده‌اید حسابی قبل از آمدن بازار کارش را زیرورو کنید. اینجا بهترین کار عموماً برای مهندسان پیدا می‌شود حال رشته زیاد مهم نیست. اگر رشته‌های هنری دارید بنشینید و حسابی فکر کنید و بازار را حسابی بالا و پایین کنید. بدون تحقیق و اطلاعات کافی گامی برندارید.

۹. اگر تاب و تحمل سختی را ندارید نیایید. بعضی وقت‌ها دوستان شرایطشان را با شرایط دوران سربازی مقایسه می‌کنند. اینجا انسانی را می‌طلبد که صبر زیادی را داشته باشد و از نظر قدرت روحی و بعضاً بدنی بسیار قوی باشد.

۱۰. اگر حساس هستید و احساساتتان زود تحریک می‌شود و مثلاً نوستالژی کباب و یا رفتن دربند اشک بر روی گونه‌هایتان می‌نشاند کمی بیشتر فکر کنید. با این وضع و اوضای قیمت بلیط و کارهای بخور نمیر امکان مسافرت سالی یکبار حتی گاهی تبدیل به رویا می‌شود.

۱۱. دنبال تجملات هستید همان ایران بمانید. اینجا بالای جنس چینی پیدا نمی‌کنید. از برندهای آلمانی، اسپانیایی و ایتالیایی آنچنان خبری نیست. همه آیفون دارند مگر اینکه عکسش ثابت شود.

۱۲. اگر به دنبال ثروت هستید از همان پلکان هواپیما برگردید مطمئناً آمریکای شمالی خصوصاً کانادا جایی برای پولدارشدن نیست و اگر هم باشد تنها عده‌ای خاص به این مهم رسیده‌اند. شاید در آمریکا این امر خیلی راحت‌تر محقق شود.

۱۳. اگر صاحب شغل و دارای شرکت و خلاصه یک کسب و کار با رونق متوسطی هستید آتش به مال‌زدن و آواره غربت شده به هیچ وجه توصیه نمی‌شود.

۱۴. و اما سرما! اگر از سرما گریزانید این را باور داشته باشید که در هر حال روزهای سرد زیادی خواهید داشت. نه آن سرمای ایران بلکه نوع خاصی از آن با بادهای فراوان و طولانی. درباره این موضوع هم حکایت‌ها بارها تکرار شده‌است. اما جداً توصیه می‌کنم اگر سرما را دوست ندارید حداقل قسمت مرکزی کانادا خصوصاً استانهایی مانند ساسکاچوآن، آلبرتا، مانی‌توبا را از سر خود بیرون کنید. در آلبرتا در فصل تابستان گاهی برف می‌آید و روزهایی که بتوان بدون کاپشن یا کت بیرون رفت بسیار کمتر از استان‌هایی مانند کبک و اونتاریوست. ونکوور و بریتیش کلمبیا مشکلی ندارد و تنها باران‌های فصلی زیادی دارد. اگر مشکل مالی ندارید و قصد سرمایه‌گذاری دارید شاید ونکوور بهشتی باشد برایتان.

در کل اینجا را آنطور که در عکس‌ها به شما نشان می‌دهند نبینید و تبلیغ‌ها را باور نکنید. سرزمین فرصت‌ها اکنون کمتر فرصتی در آن باقی مانده‌است. شاید سالهای پیش بهتر بود و آنها که زودتر آمدند بردند و باز ما مثل همیشه دیر رسیدیم! سراب را باور نکنید بلکه واقعیت را باور کنید. واقعیت را هم به شما نمی‌گویند زیرا هیچ آدمی دوست ندارد انتخاب آگاهانه خود را نزد دیگران به چالش بکشاند و همه خصوصاً ما ایرانی‌ها غرورمان اجازه این را نمی‌دهد که اعلام کنیم بله مشکلات این است. از غرور هم بگذریم ترس از به سخره گرفته‌شدن نیز شاید مانع ما شود تا واقعیت را بگوییم. مثلاً بترسیم که به ما بگویند کار در شرکت معتبر، خانه مناسب خود و خانواده خود را رها کرده‌ای و رفته‌ای به شهری سرد، خانه‌ای سی متری، کاری بی‌رونق و بدون اعتبار را برای خود انتخاب کردی! آیا انتخاب تو این بود و آیا رویای مهاجرتت این بود؟ این بود چیزی که به دنبالش بودی؟ این بود فرصت‌هایی که به نظرت در سرزمینت از تو گرفته بودند و تو جای دیگر دنبالش بودی؟

من تنها به عنوان بک ناظر که در دل ماجرا هستم دیدگاه خود را بیان کردم. تصمیم با خود شماست. فقط بدانید که آمدن شما جای من را تنگ نمی‌کند بلکه بسیار هم خوشحال خواهم شد که جمعیت ایرانیان رو به افزایش برود و قدرتمندتر شویم. فقط نمی‌خواهم هموطناننم به دنبال یک سرابی بیایند که رها بازگشتی نباشد. بهترین سالهای جوانی خود را بگذارند، نیروی جوانی، قدرت، انرژی و همه و همه را قربانی یک تصور اشتباه کنند. به قول خواننده پرآوازه میهنمان، "هجرت سرابی بود و بس ...". اما در هر صورتی راه برای پیشرفت برای انسان‌های کوشا نیز فراهم است. کسی که جنگنده باشد و پشتکار داشته باشد در همه جای جهان موفق است. در همه مواردی که گفتم استثناهای فراوانی هم وجود دارد، از فردی مسن که آمده‌است و موفق است تا پزشکی که توانسته با جنگندگی راه خود را پیدا کند و موارد بیشمار دیگر. اما همه این‌ها هزینه (نه فقط مالی) است و سوال این است که آیا برای من (شمای نوعی) به صرفه هست یا نه؟

با تشکر از انتخاب وبلاگ بنده و امید که با کمترشدن مشکلات و داشتن فراغت بیشتر بتوانم زودتر مطالب جدیدم را بگذاریم. در ضمن صفحه فیس‌بوکی نیز برای دوستانی که دسترسی دارند برای آگاهی از اخبار خاص و دستچین شده کانادا توسط دوستان ایجاد شده‌است که در این مدت زمان پست‌ها و اخبار مفیدی در آن گنجانده شده‌است. اگر مایل هستید حتماً پیگیری کنید و برای دوستان به اشتراک بگذارید. هیچگونه اهداف تبلیغاتی در آن نخواهید دید و صرفاً هدف اطلاع‌رسانی و ایجاد همبستگی و تشکیل شبکه بزرگ ایرانیان کاناداست. هدف نهایی ایجاد یک پیوند قوی بین تمامی هموطنان مقیم در کاناداست و به زودی اطلاعات مرتبط به کاریابی و همیاری هموطنان جویای کار، راهنمای اجاره مسکن در شهرهای مختلف، و مطالب مختلف دیگر نیز اضافه خواهدشد.

همگی پاینده باشید و با امید زندگی کنید.

و اما گرما

تحمل گرمای کانادا بسی دشوارتر از سرمای آن است. شرجی با هوای راکد و آفتاب داغ همه دست به دست هم می‌دهند تا زندگی را برایت جهنم سازند. کولر هم تا حدی فقط تا محوطه جلوی خودش را شاید خنک کند. کلاً گرما را نخواستیم، تابستان نخواستیم. زمستــــــــــــــان بیا که سرما را خوش است.

منتظر نظر شما دوستان غیرمقیم و مقیم کانادا مخصوصاً در استان‌های دیگر هم هستم.

کانادا سرد است؟

در روزهای فصل زمستان به سر می‌بریم و نزدیک رسیدن به مقاطع اوج سرما هستیم. اولین چیزی که در ذهن آنهایی که در خارج از کانادا و خصوصاً ایران هستند با شنیدن نام کانادا درباره این سرزمین به ذهنشان خطور می‌کند سرمای طاقت‌فرسا و زمستان طولانی و برف و یخبندان جانکاهش است. تصور بسیاری قبل از اینکه به اینجا بیایند همین است و خود را برای گذراندن چندین ماه سرمای سخت آماه می‌کنند. حال به واقع چگونه است؟

با گذراندن سه زمستان در این کشور چیزی که به من ثابت شد تا حدی توانست تصورات ذهنی و پیش‌دانسته‌های من را مورد تایید قرار دهد و اما بخشی از پیش‌فرض‌های من کاملاً تغییر کرد. بله درست است که سه سال نمی‌تواند محکی درست برای ارزیابی وضعیت آب و هوا خصوصاً در این سالها که جهان تحت تاثیر نتایج گرم‌شدن زمین قرار دارد باشد، اما در هر صورت برای خود من می‌تواند شاخصی به منظور ارزیابی بایدها و چگونه‌ها باشد. کانادا ذاتاً سرزمینی سرد است که با توجه به منطقه جغرافیایی که در آن واقع شده‌است این مسئله چیز غیرقابل تصوری نمی‌نمایاند. عمده تمدن این سرزمین در نوار جنوبی آن در کنار مرز آمریکا قرار دارد که خود نشان‌دهنده تاثیر زیاد آب و هوا در انتخاب مکان زندگی ساکنین آن است. 

اما آنچه تجربه به من نشان داده‌است کمی متفاوت با باور اینجاب قبل از جلوس بر تخت پادشاهی این کاخ یخی‌ست. من در این سه سال سه زمستان نه آنچنان سرد اما طولانی را تجربه کرده‌ام. باید بین این دو موضوع تفاوت عمده‌ای قائل شد. من دو شاحض را برای ارزیابی سرما و سنجش کیفیت زمستان مد نظر خود قرار خواهم داد. اولین شاخص من مدت زمان سرمای هوا و در واقع طول زمان زمستان است و دومی هم میزان برودت هوا و احساس واقعی که انسان در مواجه با سرما با آن روبرو می‌شود.

آن چه روزگار کانادانشینی تا به حال به من نشان داده‌است گویای این موضوع است که مدت زمان فصل زمستان در این کشور طولانی می‌باشد و در واقع فصلی به عنوان پاییز در این کشور موجودیت آنچنانی ندارد و شاید تنها در حد پانزده روز پاییز واقعی را تجربه کنیم. از آنور بهار نیز تعریفی متفاوت دارد که نصفش قربانی زمستان و نیمی دیگر هم فدای تابستان ایضاً جانکاه کانادا می‌شود. پس با این تعاریف می‌توان گفت که طول زمان زمستان اینجا زیاد است و شابد چیزی در حدود بین پنج تا شش ماه سرما را تجربه می‌کنیم. اما زیادبودن طول زمان آیا تجربه حس سرما را نیز بیشتر می‌کند؟

اما میزان برودت هوا اینجا روند ثابت و معینی ندارد و اختلاف دما گاهی در دو روز پشت سر هم شاید به سی درجه برسد. البته بنده خود شاهد دگرگونی شدت سرما در یک روز در حد پانزده درجه هم بوده‌ام. یعنی برای مثال صبح دمای هوا معادل پانزده درجه زیر صفر است و ناگاه در شب این میزان در مقاطعی به زیر سی درجه زیر صفر می‌رسد. در کل اینکه می‌شنوید سرمای هوا در زمستان به منفی چهل درجه می‌رسد معنی آن این نیست که این میزان درجه حرارت میزان و روندی ثابت دارد بلکه در مقاطعی به این میزان نزول می‌کند. در کل به نظر من زمستان در اینجا قابل تحمل است و آنقدرها زندگی را مختل نمی‌کند. شاید به طور میانگین در طول زمان زمستان تا ده روز هوای بسیار سرد را تجربه کنیم و مابقی روزها سرمای نسبتاً عادی را شاهد هستیم که شاید میانگین در حدود منفی پنج تا ده درجه زیر صفر باشد که زیاد هم غیرقابل تحمل نیست. شاخصی که در اینجا خیلی بر روی آن مانور داده می‌شود احساس واقعی هواست که در واقع با درجه حرارت متفاوت است و گاهی خیلی پایین‌تر و گاهی هم بالاتر از دمای حقیقی را نشان می‌دهد. این Feels like یا Real feel شاید کمی دما را آنگونه که بدن احساسش می‌کند منعکس کند. دلیل تفاوت عمده دمای واقعی با دمای احساس‌شونده نیز در وجود بادهای عجیب و بسیار متفاوت اینجاست. گاهی سرما به خودی خود آزاددهنده نیست اما وزش باد بر روی صورت انسان چنان سرما را به عمق وجود انسان هدایت می‌کند که تحملش واقعاً بسیار دشوار می‌شود. من در این سالها چند روزی را اینگونه دیده‌ام که راه‌رفتن معمولی بیش از چند دقیقه امکان‌پذیر نبود ولی تاکید می‌کنم که تنها چند بار شاهدش بودم و اتفاقی نیست که شما را روزهای متوالی درگیر خود کند.

کلاً البته میزان تحمل سرما و گرما به طبع انسان‌ها نیز بستگی دارد. بنده به شخصه سرما را به گرما بسیار ترجیح می‌دهم و زمستان اینجا من را از زندگی طبیعی دور نکرده‌است. لباس آنچنان که خیلی‌ها می‌پوشند من نمی‌پوشم و خانه را آنگونه که باید گرم باشد گرم نمی‌کنم، بیرون می‌روم، در سرما پیاده‌روی می‌کنم و زندگی برای من روال عادیش را دارد. اما شاهد زجرکشدن خیلی‌ها و ناراحتی و عصبانیت و حتی منزوی‌شدن بسیاری از ایرانیان بوده‌ام که آب و هوا در زندگی طبیعی‌شان خلل و بی‌نظمی ایجاد کرده‌است. به هر حال اینها چیزی نیست که قبل از مهاجرت ندانیم و یا دسترسی به اطلاعات آب و هوایی و تجربه سایرین نداشته باشیم و یکی از اهداف بنده از نوشتن این پست هم دقیقاً همین بود که کمی اطلاعات دوستان متقاضی در این مورد بیشتر شود. کلاً بهتر است هر کس به طبیعت فیزیولوژیکی و میزان سازگاریش نگاه کند و کانادا را با این آب‌وهوا قبول و یا رد کند. سرما ممکن است برای عده‌ای خانه‌نشینی بیاورد و خانه‌نشینی نیز در مراتب بالاتر باعث منزوی‌شدن و دورشدن از اجتماع خواهدشد و نهایتاً ابتلاع به بیماری‌های روانی نیز غیرقابل تصور نیست. بهتر است قبل از آمدن و اقدام‌کردن توانایی خود را کاملاً بسنجید تا در ادامه دچار مشکلات اینچنینی نشوید.

در آخر این نکته را اضافه می‌کنم که تصور من از گرمای کانادا تا لمسش نکردم هرگز و هرگز اینگونه (که در آینده خواهم نوشت) نبود و در سال اول و دوم دچار یک شک آب‌وهوایی شدید شدم. به نظر من کانادا بیشتر از آنچه سرمایش آزاردهنده باشد گرمایش زجرآور است که در پستی جداگانه خواهم گفت.


موفق باشید.

قانون جدید اداره مهاجرت کبک

سلام دوستان عزیز،

چند وقتی است که مطلبی در خور وبلاگ پیدا نمی‌کنم تا بنویسم. اما امروز دو خبر برای شما دارم که اولی در نگاه نخست مطمئناً اصلاً خوشایند آن عده از دوستان که تازه اقدام به مهاجرت کرده‌اند نیست و دومی می‌تواند برای عده‌ای جالب باشد.

خبر اول این است که اداره مهاجرت کبک تست زبان فرانسه را برای کسانی که قصد مهاجرت به کبک دارند اجباری کرده‌است. این تغییرات در تاریخ ۶ دسامبر۲۰۱۱ یعنی ۱۰ روز پیش انجام شده‌است. اطلاعات دقیق و امتحاناتی که مورد قبول اداره مهاجرت می‌باشند در این پیوند کاملاً مشخص شده‌اند. تمامی متقاضیان یعنی هم متقاضی اصلی و هم همراه (همسر) باید در یکی از این امتحانات شرکت کنند. شش امتحان مشخص شده‌است که می‌توانند در هر کدام شرکت کنند اما برای امتحانات TEF و TCF ظاهراً امتحان شفاهی نیز مورد نیاز می‌باشد و تنها تست کتبی مورد نظر اداره مهاجرت نیست.

مورد دیگر هم زبان انگلیسی است. اگر متقاضی اصلی می‌خواهد از زبان انگلیسی نیز امتیاز کسب کند باید مدرک آی‌التس ارائه دهد.

همانطور که می‌بینید شرایط بسیار دشوار شده‌است. مخصوصاً کسانی که چشم به امتیاز زبان انگلیسی نیز داشتند خوب حالا باید در دو امتحان شرکت کنند. در زمانی که من اقدام کردم برای زبان فرانسه نیازی به ارائه مدرک نبود و برای زبان انگلیسی هم اجباری ظاهراً به نشان‌دادن مدرک نبود (هر چند که من ارائه کردم). مدتی است که دولت کبک نسبت به زبان فرانسه بسیار حساس شده‌است و حتی شرایط را در داخل کبک سخت‌تر کرده‌است. عده‌ای از نمایندگان تندروی پارلمان شدیداً دنبال این هستند که به زبان فرانسه جدی‌تر پرداخته شود و در واقع کسانی که قصد ماندن در کبک دارند به نوعی حتماً باید با زبان فرانسه کار کنند. هر چند در موفقیت این طرح تردید بسیاری وجود دارد زیرا بسیاری از شرکت‌های بین‌المللی کماکان کارمندان انگلیسی زبان و تک‌زبانی را نیز استخدام می‌کنند و نیازی هم به زبان فرانسه ندارند اما برای کارهای دولتی و نیمه دولتی دانستن زبان فرانسه و آن هم در سطوح بالایش تقریباً اجباریست.

دو دلیل دیگر هم دارم که به نظرمنطقی می‌نمایاند. اول اینکه با این طرح می‌توانند مصاحبه کبک را برای متقاضیان بردارند. مانند فدرال که در اکثر موارد مصاحبه‌ای انجام نمی‌داد ظاهراً کبک هم چنین برنامه‌ای دارد. زیرا هم شرایط کشورهایی که در آنها مصاحبه انجام می‌شود بسیار نامطمئن است و هم بار مالی زیادی برای دولت به همرا دارد و هم اینکه گزینش بسیار سلیقه‌ای است. اما با این امتحان دیگر همه از یک فیلتر یکسان عبور خواهند کرد و تنها باید منتظر این باشند تا نوبت به بررسی پرونده‌شان شود. دلیل بعدی هم این است که دولت کبک به ازای هر متقاضی باید پول زیادی را برای آموزش زبان فرانسه بپردازد و اما با این طرح دولت مطمئن می‌شود که هر مهاجر حداقلی از زبان را می‌داند و می‌تواند مدت زمان کلاس‌های رایگان که به متقاضی پول هم می‌پردازد را به طور چشمگیری کاهش دهد و یا کلاً حذف کند.

البته خاصیت دیگری نیز این طرح می‌تواند داشته باشد. مثلاً اینکه دولت متوجه می‌شود که متقاضی با پشت سر گذاشتن دوره‌های لازمه و همچنین شرکت در امتحان تا حدی میل خود را به ماندن در کبک نشان داده‌است و احتمال اینکه کبک را به مقصد دیگری ترک کند کمتر خواهدشد.

من به شخصه این طرح را زیاد بد نمی‌دانم. به هر حال در این چند ساله دولت کبک تبدیل به پل پرتابی مهاجران بیشماری در کانادا شده‌بود. هر کس که از راه فدرال نمی‌توانست وارد کانادا شود و مدت انتظارش زیاد بود با انتخاب کبک و گذراندن چند ساعت محدود کلاس فرانسه بعد از ماکزیمم سه سال وارد کبک می‌شد و سپس مقصد خود را به استان مورد نظر تغییر می‌داد. از دید من که یک مهاجر هستم این بسیار ایده‌آل است اما از دید دولت این کار تنها هزینه‌کردن برای استان‌های دیگر است. مهاجران کبک باید بدانند که واقعاً برای زندگی در کبک نیاز به زبان فرانسه یک الزام است. شوخی گرفتن این موضوع می‌تواند برای مهاجران ضررهای بیشماری را به همراه داشته باشد. زمانی را حس کنید که فرزند شما با چند ماه مدرسه‌رفتن جلوی شما مثل بلبل فرانسه صحبت می‌کند و شما حتی متوجه نمی‌شوید که چه می‌گوید. این تنها یک نمونه ساده از مشکلاتی است که مهاجرانی که فرزند دارند با آن مواجه هستند. کنترل بر روی فرزند خود را کم‌کم از دست می‌دهند و وظیفه تربیت بچه به دست جامعه خواهدافتاد. عدم برقراری ارتباط با فرزند به شدت می‌تواند بنیان آن خانوده را سست کند و ضربات جبرا‌ن‌ناپذیری به همراه داشته باشد. من به چشم خود دیده‌ام که والدین توانایی کنترل بچه را نداشته‌اند و در زمانی که فرزند مثلاً با تلفن یا حضوری با دوستش صحبت می‌کند بسیار آشفته می‌شوند و یا حتی درون یک خانواده وقتی دو فرزند با یکدیگر فرانسه حرف می‌زنند و با تذکر پدر و مارد روبرو می‌شوند که در خانه فارسی حرف بزنید. مشخص است که درخواست والدین برای این است که متوجه مکالمات بین فرزندان نمی‌شوند و نمی‌دانند که بین آنها چه می‌گذرد. این تنها یکی از مشکلاتی‌ست که مهاجران اینجا با آن مواجه می‌شوند. مسئله کاریابی و درس‌خواندن که جای خود را دارد.

در هر صورت این مسئله ظاهراً در نگاه اول یک بازدارنده بزرگ برای مهاجران خواهدبود و مطمئناً تعداد مهاجرانی که زبانی غیرلاتین دارند در سال‌های پیش رو کاهش خواهد یافت و دقیقاً هدف هم همین است. آنقدر کشور فرانسه و اسپانیایی زیان که به راحتی فرانسه را فرامی‌گیرند در جهان وجود دارد که ظاهراً دولت به این نتیجه رسیده‌است که نیازی نیست برای مهاجران دیگر، سرمایه‌گذاری کند. حتی امسال شاهد آمدن فرانسوی‌های ساکن کشور فرانسه نیز بودیم که تعدادشان به طور چشمگیری افزایش یافته‌است! طبیعی‌ست که در چنین فرصتی دولت اولویتش را به آنها خواهدداد. اما از دید مثبت اگر بنگریم این موضوع می‌تواند کمک شایانی به مهاجران ایرانی نیز بکند. اولاً زبان فرانسه را بطور اصولی‌تر یاد خواهند گرفت که طبیعاتاً در آینده با مشکلات کمتری مواجه خواهند شد و ثانیاً با برداشته‌شدن مصاحبه حضوری امکان اینکه ناعادلانه رد شوند از بین خواهدرفت. استرس زمان مصاحبه را نخواهند داشت و همچنین یک هزینه بی‌مورد و سفر بی‌مورد را تجربه نخواهند کرد (البته اگر مصاحبه‌ای در کار نباشد!). در ضمن برای ایرانی‌ها شرکت در امتحانات زیاد هم سخت نیست و مطمئناً با یادگرفتن اصول امتحان‌دادن و شرکت در چند ساعت کلاس می‌توانند به راحتی از این مرحله عبور کنند. در هر صورت امیدوارم که تمامی مهاجران همچنان بر راه خود استوار بمانند و با این موانع به خوبی روبرو شوند و موفق بیرون بیایند.

اما خبر دوم من این است که یک صفحه‌ای در فیس‌بوک ایجاد شده‌است تا تمامی اخبار مرتبط با مهاجرت و بعد از آن که جذاب و مهم هستند در آن یک جا عرضه شود تا خوانندگان برای خواندن اخبار مجبور نباشند به صفحات مختلف سر بزنند. پیوند به اخبار و مطالب جدید در خبرگزاری‌ها و وبلاگ‌های دوستان در آنجا ارائه خواهد شد و دوستان هم می‌توانند نظرات خود را ذیل هر پیوند اعلام کنند. اگر مایل هستید می‌توانید به آن بپیوندید. دوستانی که وبلاگ ارزشی دارند که مطالب مهم و کلیدی ارائه می‌دهند حتماً به من اطلاع دهند تا دسترسی پست مطالب به ایشان داده‌شود. امیدوارم با همکاری هم بتوانیم یک پرتال مفید راه‌اندازی کنیم تا کمکی به ایرانیان عزیز کرده‌باشیم.

موفق باشید

کانادا از واقعیت تا رویا (قسمت اول)

سلام دوستان عزیز و همراهان همیشگی،

ابتدا تشکر ویژه‌ای به دوستان همیشگی که با نظراتشان به بنده برای ادامه کار روحیه می‌دهند باید عرض کنم و همچنین از دوستانی که تنها می‌خوانند و احتمالاً از مطالب وبلاگ استفاده می‌کنند نیز سپاسگزارم. از امروز سری جدیدی را شروع می‌کنم که در هر قسمت به قسمتی از واقعیت‌های پنهان و ناگفته و پرداخته‌نشده جامعه می‌پردازم و آن بت رویایی را برابتان تا حدی خرد می‌کنم و مرز آرزوهایتان را کمی شاید جابجا کنم.

کلاً تنها راه نوشتن این روزها سوژه‌پردازی می‌باشد. مدتی است مطلبی درخور برای پرداختن نیافته‌ام و سعی می‌کنم از تراوشات ذهنیم برای ایجاد سوژه‌های نوین استفاده کنم. بالاخره خوب یا بد، دو سال گذشت و کماکان و هنوز دنبال آن آینده روشن‌تر وعده‌داده شده هستیم. آن دسته از دوستانی که نوشته‌های من را دنبال می‌کنند به خوبی می‌دانند که این دوسال حداقل برای من پر از فراز و نشیب‌های فراوان بود و شاید انرژی چندین سال من تنها صرف ساختن این دوسال مهاجرت شد. داستان کماکان ادامه دارد و هنوز در پی آنچه خود طالبش بودیم هستیم.

به یاد دارم که اوایل مهاجرت دوستی دچار مشکلات عاطفی و روحی شده‌بود که با مراجعه به دکتر، آن پزشک محترم فشار آن چند ماه اولیه مهاجرت را به فشار روحی و جسمی زمان زایمان تشبیه کرده‌بود. به علت وضع جسمانی خاصی که دارم نمی‌توانم تجربه این دومی را لمس کنم و درباره‌اش نظری بدهم و مقایسه‌ای علمی داشته باشم اما حالا که به عقب بازمی‌گردم می‌بینم که شاید تشبیهی بس بجا و درست بوده‌است. الان می‌فهمم که آن روزها را دیگر و هرگز نمی‌خواهم تجربه کنم و اگر می‌دانستم چنین سختی‌هایی پیش رویم است شاید دست به شاهکار مهاجرت و جلای وطن نمی‌زدم. مهاجرت حتی از محله‌ای به محله دیگر در شهر مادری انسان نیز سخت است چه رسد به ول‌شدن در گوشه‌ای ناشناخته از دنیا با علامت‌سوال‌هایی به درشتی گاو نر! دوستانی که آمده‌اند شاید تجربه‌ای مشابه داشته باشند شاید هم نه! نمی‌دانم هر کس نوعی حالت خاص را تجریه می‌کند. شاید برای عده‌ای این عمل مصداق آزادشدن از زندان، برای گروهی فرار از محاکمه و برای عده‌ای شاید کشف حجاب و خلاصه هر کس سخنی شنیدنی دارد اما ای کاش گفتنده‌گان راستش را بگویند و شنوندگان گوشی شنوا داشته باشند.

کلاً در این غربتی که من هستم همه به نوعی مشکوک هستند! کمتر کسی را می‌بینی که بتوانی به حکایتش اعتمادکنی و البته چه خوب است که انسان پیش‌فرضش این باشد که هیچکس لیاقت شنیدن دردهای ناگفته‌اش را ندارد. چه بسیارند کسانی که می‌شوند و در آن لحظه سوزی دردمندانه می‌کشند و حرفی زیبا بر لبانشان جاری می‌کنند و چه غافل از آنکه از همین سخنان خالصانه روزی علیه خود شما استفاده می‌کنند و آنگاه که سخن زندگیت را در محفل دیگری بشنوی چه روزی خواهد بود آن روز!

پس آن را بیابید که لیاقت هم‌سخنی شما را دارد که ارزش دوست اینجا صدها برابر مملکت رویایی خودمان است. صرف ایرانی بودن برای شما دوستی نمی‌آورد و صرف فارسی‌زبان‌ بودن معنیش این نیست که کسی صدای شما را می‌شنود.

گاهی سوار بر خودروهای جمعی که هستم و این جمعیت حیران و پیچیده هموطنان را می‌بینم آهی عمیق می‌کشم که چرا؟ چه شد؟ برای چه؟ چند نفر از این هزاران آواره به آنچه وعده‌هایش را شنیده بودند رسیدند؟ چند نفر قدرت اعتراف این را دارند که آیا رسیده‌اند و یا خیر؟ نمی‌دانم که رحل سفرکردن به این آشیان تا چه حد زندگی من را تحت تاثیر قرار داده‌است اما می‌دانم که نادانسته‌های زیادی را از غربت و ممالک جهان اول دریافتم که شاید با سالها زندگی در ایران و خواندن اینترنت و دیدن فیلم حتی درصدی از آن را نمی‌توانستم فرابگیرم. آنچه رویا بود الان مانند حقیقتی محض پیش رویم است. حقیقتی که حلاوت آن رویا را ندارد. رویایی که صادقه نبود و تنها تصویری ماله‌کشیده‌شده از روزمره‌گیهای عده‌ای انسان محکوم به زندگی در گوشه‌ای نه چندان پیدای این دنیا است.

تنها این را می‌دانم و هشداری جدی به آنان که آماده مهاجرت هستند می‌دهم. شما با آمدن تنهاتر می‌شوید. تنهاتر از چیزی که خودتان پیش از آمدن می‌اندیشید. اگر انسانی اجتماعی هستید که زندگی در بین مردم و معاشرت با آنان که دوستشان دارید برایتان در اولویت است کمی جدی‌تر به این مسئله نگاه کنید. حتی فامیلهایتان نیز اینجا گونه‌ای دیگر هستند. آنهایی که کمتر اجتماعی هستند و بیشتر با خودشان اجتماعی یکنفره و شاید دونفره را تشکیل می‌دهند شاید کمتر این احساس را بکنند. در هر صورت این موضوع ممکن است به دغدغه‌ای مهم در زندگیتان تبدیل شود و آینده پیش‌رویتان را تحت تاثیر قرار دهد.

تجربه‌ای زننده از زندگی اجتماعی امروز برایم پیش آمد که واقعاً من را بسیار متاثر کرد. جوانی هندی شاید بیست ساله و دانشجو در حالیکه تازه سوار بر اتوبوس دانشگاه شده‌بود با دوربین عکاسی خود عکسی از درون اتوبوس گرفت که ناگهان فریاد یک زن سیاه‌پوست به هوا رفت که چه کار کردی؟ چه کسی گفت از من عکس بگیری؟ و خلاصه با عجله به سوی پسر رفت و دوربینش را برانداز کرد و عکس را نگاه کرد و بعد از اینکه اطمینان حاصل کرد در آن عکس نیست رو به من و دوست وبلاگ‌نویسم کرد و گفت که اما شما هستید. ما هم گفتیم که مهم نیست. پسر معلوم بود که تازه‌وارد است و شاید همین اتوبوس هم برایش جالب است و شاید هم عکسی برای خانواده‌اش می‌خواسته! پسر بسیار معصومانه تا انتهای مسیر سرش پایین و مشغول بررسی عکس‌هایش بود و شاید از نگاه‌های سنگین دیگران می‌هراسید و یا خجل بود. در هر صورت هر کسی به نام حق شاید با شما چنین برخوردی کند که البته برای تازه‌واردان شاید بسیار مایوس‌کننده باشد. شاید این را در رویاهایمان ندیده بودیم. هر سکه دو رو دارد.

موفق باشید 

چرا اینگونه‌ایم؟

دوستان عزیز سلام،

امیدوارم که غیبت کبری من دوستان را آزرده نکرده باشد و هنوز هم گهگاهی سری به وبلاگ من بزنند. دلیل اصلی ننوشتن شاید نبودن سوژه بکر و ناب و مفید بوده‌باشد و همانطور که دوستان می‌دانند عادتی به انتشار روزمره‌گی‌ها ندارم. بعد از مدتی زندگی روی روال عادی خود می‌افتد و مطلبی که قابلیت بررسی برای نوشته‌شدن داشته باشد به سختی پیدا می‌شود.

بعد از مقدمه کوتاهی که نوشتم بایستی خیرمقدم به ایرانیان و هموطنان تازه‌وارد بگویم و آرزوی قلبی خود که همانا زندگی در کشور جدید مطابق با آرزوها و رویاهایشان هست را به ایشان صمیمانه ابراز کنم.

از عنوان مطلب اینگونه برمی‌آید که قصد نقد و بررسی چیزی را دارم که به نوعی به همه ما مربوط می‌شود. بعد از دو سال اقامت در کانادا و بررسی اوضاع و احوالات هموطنان خود به نتایج جالبی رسیدم که البته خالی از لطف نیست تا با شما هم درمیان بگذارم.

به راستی چرا اینگونه‌ایم؟ چرا ما ایرانیان اینگونه‌ایم؟ چرا اقلیتی بزرگ اما پراکنده‌ایم؟ چرا کاری را نمی‌توانیم به طور مشترک با کیفیت خوب و عالی پیش ببریم؟ متاسفانه اخلاقیات این روزهای ایرانیان عزیز چیزی نیست که نیاکان ما بدان توصیه کرده‌اند! ما بدنبال آرمان‌شهر خود کوه‌ها و دریاها را در می‌نوردیم، دوری‌ها را تحمل می‌کنیم، سختی‌ها را به جان می‌خریم، از نوع شروع‌کردن‌ها را افتخار خود می‌سازیم و ساختن آینده بهتر برای فرزندان احتمالی خود را ملاک زندگی حال خود قرار می‌دهیم. اما در راستای تمامی اینها، ایرانیت خود را فدا می‌سازیم و منی جدید ایجاد می‌کنیم که احتمالاً بعد از سه نسل نه ایرانی مانده‌است و نه نامی و تنها غربت‌نشینانی خودی می‌شویم در آرمان‌شهر قربانگاه پدران و مادرانمان!

مقدمه دوم کمی تند و غم‌انگیز بود اما واقعی! واقعیت این است که ما خود را اینجا خیلی زود نشان می‌دهیم و نمی‌توانیم در لابه‌لای جامعه پنهان‌شویم. اگر در ایران بیست سال زمان لازم است تا فردی را بشناسید اینجا در چند ماه به همان شناخت خواهی‌رسید. دوستان واقعی به راحتی خود را نشان می‌دهند و آنگاه هست که می‌بینید تنهایید و آنهایی که روزی رفیق‌های تو بودند الان تنها به یک یک دلاری بیشتر در ته جیب خود نگاه می‌کنند. اینکه با تو بودن چقدر برایشان سودآور است و آیا نفعی از با تو بودن می‌برند یا نه؟! شاید باور نکنید که این جمعیت به وفور در اینجا یافت می‌شود و متاسفانه به دلیل کوچک‌بودن جامعه به زودی شناسایی می‌شوند و نمی‌توانند مانند ایران در لابلای مشکلات فراوان و مردمان دیگر پنهان شوند و یا غرش را بر سر حکومت بزنند. کاش این فرصت را در ایران هم داشتیم تا دوستی را اینگونه محک می‌زدیم تا خلوصش را بیابیم.

جامعه‌ای رو به گسترش از نظر تعداد ولی دور از هم از نظر همبستگی. همه یکجا جمع می‌شویم و همدیگر را تشویق می‌کنیم تا دور یکدیگر باشیم، در ابتدا روابط بسیار خوب و شیرین است و همه چون تازه‌وارد هستند در یک سطح زندگی قرار دارند و تا به اینجای کار زندگی بسیار شیرین است ولی اما دیری نمی‌پاید تا این روابط رویه منفی خود را طی می‌کند و سیستم زندگی همان سیستم منفعت‌طلبی می‌شود که از آن به نوعی گریزان بوده‌ایم. قومی را سراغ ندارم که اینقدر به خاطر منافع خود حاضر باشند هم‌وطنان خود را قربانی کنند و یا طعمه مقاصد خویش قرار دهند. جمعیت در کنار هم و در یک محله هستند، اما وقتی از کنار هم رد می‌شوند انگار که غریبه‌هایی هستند از دو دنیای مجزا! من به چشم خود دیده‌ام ایرانیانی که تا می‌فهمند دور و برشان ایرانی دیگری است به زبان دست و پا شکسته دومی حرف میزنند که باعث خنده انسان می‌شود. این کنار هم بودن واقعاً چه سودی دارد؟ اکثر مشاغل ایجادشده توسط ایرانیان مشاغل بسیار سطح پایین و معمولی است که نمی‌تواند متخصصان را جذب خود کند که اگر هم اینجا و آنجا چنین چیزی ببینید ترجیح می‌دهند اکثر کارمندان خود را غیرایرانی بگیرند و البته تقصیری هم ندارند زیرا بسیار زخم‌خورده اعتماد بی‌جا هستند. جمع ایرانیان تحصیل‌کرده و دارای مشاغل خوب معمولاً بسیار کوچک و درون خودشان است و کمتر غریبه‌ای را به درون خود راه می‌دهند مگر آنکه از فیلترهای مختلف عبور کرده‌باشند. اگر دیدید کسی به شما بدون شناخت و دلیل، پیشنهادی برای برقراری رابطه می‌دهد بدانید یا مقاصد سیاسی مد نظرش هست یا قصد برهم‌زدن زندگی شما را دارد و یا چشم به این دارد که وارد فرقه دینی آنها شوید. خلاصه قصدی به غیر از ایجاد یک رابطه پاک در کار است که تیزهوشی شما را در تشخیصش می‌طلبد.

مدت‌ها می‌گذرد و می‌بینید که جمعیت دور و برتان تغییرات زیادی کرده‌است. با آنهایی که از ابتدا این راه را پیموده‌اید دیگر نیستید، آدم‌ها خیلی سریع عوض می‌شوند و جای آنها را کسانی جدید می‌گیرند که عمر ماندن آنها هم زیاد نیست. در این طوفان شدآمدها، کسانی هم برای شما خواهند ماند که واقعاً معنای دوستی و ارتباط را به شما بچشانند اما شما در این کشاکش آنقدر خسته شده‌اید که یا خود را از جماعت دور می‌کنید و به زندگی آرام در گوشه‌ای بسنده می‌کنید و یا اینکه با همه افراد تا سطح خودشان وارد رابطه می‌شوید و به نوعی خود را رها می‌کنید تا زمان بگذرد و روزگار سپری شود. در هر دوی این حالت‌ها، آن روحیه و انرژی و شادابی و اعتماد که برای برقرای رابطه سالم نیاز است را از دست خواهید داد و انسان‌ها آن معنی قبل را برای شما ندارند و تنها برای پرکردن اوقات خود به سوی آنها می‌روید و نه به منظور برقراری یک رابطه واقعی!

معمولاً بعد از از آب و گل درآمدن و جاافتادن، هموطنان عزیز دوباره به همان سبک و سیاق قدیم و ایرانی خود بازمی‌گردند و همان بازی‌های ایرانی را برای یکدیگر تکرار می‌کنند. تجملات و چشم‌وهم‌چشمی آن هم در جامعه‌ای کوچک با هزینه‌هایی بسیار بالا. در این گیر و دار شانس بیاورید که اگر تازه‌وارد هستید وارد جماعت قدیمی‌ترهای اینگونه نشوید که ضربات روحی و روانی بسیاری به شما وارد می‌شود و فشار مهاجرت را بیشتر احساس می‌کنید. هر کس چیزی به شما از تجارب خود می‌گوید و راه خود را پیشنهاد می‌دهد، وارد زندگی‌هایی می‌شوید که تقریباً ساخته‌شده‌اند و شما زمان زیادی نیاز دارید تا به آن برسید و خوب اگر خواهان این هستید که رابطه خود را حفظ کنید باید سریع‌تر به حد و اندازه آن رابطه برسید یا خود را کنار می‌کشید و یا فشاری بسیار بالا روی خود و خانواده تحمیل می‌کنید در در هر دو صورت باخت با شماست.

باید ذکر کنم که این بحث بدان معنا نیست که غیر از این چیز دیگری نیست. تجربه خود من نشان می‌دهد که می‌توان جمعی کوچک ولی مفید و خوب درست کرد تا از آن لذت برد و در مواقعی به آنها تکیه کرد و کمک گرفت و لذت دوستی واقعی را تجربه کرد. اما برای این منظور باید وقت زیادی صرف کنید و بعضی مواقع تنهایی را به جان بخرید تا به مقصود برسید. جامعه ما تنها جایش عوض شده‌است اما مرام و مسلک نه تنها بهتر نشده‌است بلکه به نوعی دیگر بدتر هم شده‌است. جایی که نه خانواده‌ای هست و نه دوستان قدیمی و چندساله و جایی که نیاز به اینها چندین برابر ایران احساس می‌شود، بیایید برای یکدیگر نردبانی برای ترقی باشیم نه اینکه پای بر روی شانه‌های هم بگذاریم تا سیبی از درخت بچینیم. بیایید آنگونه نباشیم و شاید اینگونه باشیم:

واقعاً بدون چشم‌داشتی به یکدیگر کمک کنیم اما از هم توقع نداشته باشیم. اگر موقعیت خوبی در جایی دیدیم به یکدیگر هم بگوییم نه اینکه آن را تنها برای خود نگاه داریم تا شانس خود را بالاتر ببریم. اطلاعات غلط به یکدیگر ندهیم و اگر نمی‌دانیم اصلاً چیزی نگوییم. تجارب خود را بدون سانسور و کم و زیاد به هم بگوییم و اگر حالا موفقیم حقیقت راه را بگوییم نه وصف حال را. واقعیت را بگوییم و نه آنچیزی را که خوشایند شنونده است. سرویس خوب و با کیفیت بدهیم تا علاوه بر ایرانیان بتوانیم جاذب اقلیت‌ها و اکثریت‌های دیگر نیز باشیم. زندگی خصوصی دیگران را به خود آنها واگذار کنیم و همه را همانطور که هستند بپذیریم. اگر دوستی در ابتدای ورودتان به شما محبت کرد قدر آن را بدانید نه اینکه بعد از یادگرفتن راه و چاه او را فراموش کنید. این در بسیاری از ایرانیان مرسوم است و یواش یواش میل کمک به هم نوع را در بین قدیمی‌ها کمرنگ کرده‌است و خود شنیده‌ام که دوستانی گفته‌اند ما هرگز دیگر برای کسی قدمی برنمی‌داریم. وقتی عزیزانی که سالها در این کشور سابقه دارند پشت جدیدترها را خالی کنند واقعاً بدانید پشتوانه بزرگی از این جامعه برداشته خواهدشد و این همان حکایت قدیمی منفعت‌طلبی و تمامیت‌خواهی ما ایرانیان است. روحیه قدردانی ما تنها بعد از مرگ و یا هنگام مشکلات غلیان می‌کند که حکایتی غریب است. در آخر هم پیشنهاد می‌کنم که بیشتر با یکدیگر همکاری کنیم تا بتوانیم اقلیتی قدرتمند بسازیم تا باعث سرافرازی خود و هوطنان دیگر شویم.


موفق باشید

مدتی غیبت و بازگشتی دوباره

سلام دوستان عزیز

اطمینان دارم دوستانی که این وبلاگ را پیگیری می‌کردند مدتهاست که دیگر این کار را نمی‌کنند و این تنها به علت غیبت طولانی بنده بوده‌است و بس! داستان‌های زیادی در این مدت پیشامد نکرده‌است و تنها مقداری درگیری و اندکی پیگیری کارهای شخصی من را از رسیدگی به این وبلاگ باز نگه‌داشت. هرچند که اصل گفتنی‌ها گفته شده‌است و مابقی روزمره‌گی‌های معمولی بوده و بس!

قصد دارم پستی جدید بنویسم از تجربه جدیدی که ماه پیش حادث شده‌است شاید برای شما هم جالب باشد. در همین دو-سه روز آبنده تمامش می‌کنم.

خواهشی هم از دوستان گرامی دارم که لطفاً در پیام‌های خصوصی از بنده سوال نفرمایید چون نمی‌توانم پاسخگو باشم. من نمی‌توانم به سوال خصوصی شما با ایمیل پاسخ دهم و وقت چنین کاری را ندارم.

با آرزوی سلامتی برای همه دوستان

موفق باشید



پشت سر

بعد از دو ماه تاخیر در نوشتن دوباره سوژه‌ای فکرم را مشغول کرد و پیش خود اندیشیدم شاید ذکر این موضوع برای دوستان و خوانندگان خالی از لطف نباشد. این روزها و سال‌های اول مهاجرت بسیار پرفراز و نشیب است و هر کجا که می‌نشینی نظراتی متفاوت را از تجارب دوستان می‌شنوی و این گوناگونی از جهتی جالب و از جهتی نیز تامل‌برانگیز است. کم نیستند کسانی که به نوعی از رفتن سخن می‌گویند، در این بین مهاجران موفق نیز بسیارند و تنها دلیل ذکر رفتن، بیکاری و یا بی‌هدفی نیست. دلایل بیشماری سازنده این طرز فکر و رفتار می‌باشند که شاید در گذشته به گوشه‌ای از آنها اشاره کرده باشم و قصدم تکرار مکررات نیست. می‌خواهم حرفی جدید بزنم و از دیدی نگاه کنم که شاید تا به حال کمتر به آن پرداخته شده‌است و به نوعی بیان آن برای خیلی‌ها سنت‌شکنی باشد.

به ورق‌های پیشین وبلاگ‌های معروف و پرخواننده که برگردیم نکته‌ای قابل تامل در تمامی آنها مشهود می‌باشد! چه نکته‌ای؟ چه حرفی؟ این حرف امروز من و تحلیل و تجربه شخصی من می‌باشد که دوست دارم امروز با شما به اشتراک بگذارم.

پیشترها که کار من خواندن وبلاگ برای کسب اطلاعات و تجارب بود و نه نوشتن و تحلیل، اکثراً دوستان مهاجر اسبق در صفحات خود می‌نگاشتند که وقتی سوار بر مرکب هوایی برای ترک دیار شدید سعی کنید به پشت سر نگاه نکنید و تنها جلو و پیش رو را ببینید و سعی کنید آینده خود را با دیدن روبروی خود از ابهام خارج کنید. در واقع هر چه که بوده گذشته و آینده شما چیزی جز سرزمین جدید و آدم‌های جدید نیست. فراموش کنید آنچه بوده‌اید و آنچه را که داشته‌اید. بروید که از صفر شروع کنید انگار که گذشته‌ای نبوده و راه برگشتی نیز وجود نخواهد داشت. نمی‌خواهم نظری محکم بر این برهان بیاورم و تنها قصدم این است نظر خود و کمی و کاستی و نقاط قوت این نظریه را بیان کنم. بعد از یک سال و نیم تا حدی می‌توانم درک کنم که تا چه حد این نظریه با منش و خوی و خصلت من منطبق بوده‌است و تا چه حد تجارب کسب شده این را اثبات می‌کند و مهر تایید بر آن می‌زند.

می‌توانم از اینجا شروع کنم که اکثر خوانندگان وبلاگ و مهاجران از بین گروه‌های سنی هستند که تا حدی در ایران زندگی شکل‌گرفته و رو به روالی را داشته‌اند، با سنت‌ها بزرگ شده‌اند، کار کرده‌اند، شخصیت مستقلی برای خود دارند و ذاتاً اینگونه از مهاجران و در کل انسان‌ها در مقابل تغییرات از خود نرمش نشان نمی‌دهند و بسیار در برابر تغییرات مقاوت می‌کنند و سعی دارند موقعیت را به نفع خود تغییر دهند تا اینکه خود را با شرایط منطبق سارند! این گروه که خود بنده شاید یکی از اعضای آن باشم مهاجرت برایشان کاری بسیار سنگین خواهد بود و انطباق با شرایط جدید بسیار زمان‌بر و پرهزینه خواهدبود. دلایل عمده آن همانطور که گفتم شکل‌گیری شخصیتی و رفتاری، مقایسه با شرایط گذشته، نداشتن توان و نیروی جوانی در ساختن همه چیز از صفر و شروع دوباره زندگی حرفه‌ای و شخصی، ناتوانی در تحمل دوری از خانواده، زبان زندگی و حرفه‌ای که شاید مهم‌ترین عامل گوشه‌گیری و عدم ورود به اجتماع باشد و دلایلی ریزتر که همگی خود از آنها مطلع هستند. حال انسانی با این کد و مشخصات وارد ورطه‌ای می‌شود که پیشتر به آن فهمانده‌اند وقتی پایت را اینجا گذاشتی فراموش کن که چه بودی و چه داشتی! اینجا تازه شروع کار است پس فکر کن همان انسان 15 ساله هستی با این تفاوت که زبانت در حد یک انسان 7 ساله در مقایسه با دیگران تو را یاری می‌کند.

با این اوصاف، اگر این مطلب را درک کردید و پذیرفتید که اینگونه‌اید ادامه راه برایتان بسیار راحت‌تر خواهد بود و در جامعه ذوب خواهید شد و بعد از چند صباحی بالاخره یک چیزی می‌شود! اما عموماً این طرز فکرکردن بسیار دشوار می‌باشد مخصوصاً برای مهاجران کارگر حرفه‌ای و سرمایه‌گذاری که با قصد و اراده خود آمده‌اند و مانعی برای برگشت ندارند و تفاوت معناداری با مهاجرانی دارند که به نوعی هرگز راهی برای بازگشت برایشان وجود ندارد. فراموش کردن آنچه بوده‌اید بسیار دشوار است، آنهایی که الان منتظران مهاجرت هستند شاید این سخن من را درک نکنند اما وقتی آمدند متوجه می‌شوند که واقعاً فراموشی گذشته اصلاً کار راحتی نیست که تنها با پیشنهاد یک ورق وبلاگ بتوانند آن را اجرا کنند. وقتی سرمستی مهاجرت و مکان جدید از سر انسان‌ها افتاد و نیاز دامنشان را گرفت آنگاه دائماً رجوع به گذشته آنها را آزار خواهد داد و مانند یک آیینه جلوی رویشان خواهدبود. خوشا به حال کودکان و نوجوانانی که وارد این دنیای جدید می‌شوند که حقیقتاً آینده روشن‌تری خواهند داشت و حداقل تفاوتش در این است که گذشته قابل توجهی ندارند که دائماً مقایسه کنند.

گاهی اوقات گذر زمان مرحم خوبی بر این درد خواهدبود زیرا شما کم‌کم با شرایط گره می‌خورید و خواه ناخواه وارد راهی می‌شوید که سیستم جلوی روی شما گذاشته‌است که این امر با صبر و مقاومت میسر خواهدشد. بالاخره زندگی جریان دارد و باید وارد این جریان شد و صبر و مقاوت و شاید مجاهدت انسان را وارد این جریان بدون وقفه خواهدکرد. بنده به نوعی خود را وارد سیستم کرده‌ام و این بدان معنا نیست که آن را پذیرفته‌ام! من باید زندگی کنم و شرایط هم این است پس باید ادامه دهم و بهترین راه را برگزینم به امید موفقیت. تجربه شخصی من می‌گوید که باید جنگید و از این آزمایش سربلند بیرون آمد که سربلندی در این آزمایش باعث می‌شود در ادامه زندگی در هر راهی که انتخاب می‌کنی موفق باشی زیرا مهاجرت یکی از سخت‌ترین آنان است. من هرگز نگاه پشت سر خود را از دست نمی‌دهم و گذشته خود را فراموش نمی‌کنم. من نظریه فراموشی را صد در صد رد می‌کنم و به پاره‌‌ نوشته‌های دیگر توجهی ندارم. گذشته چراغ راه آینده است من باید بدانم که چه بودم و چه داشتم تا بتوانم بیش از آن را به دست بیاورم. ما مهاجرت کردیم که بیشتر از آن چیزی که داشتیم بشویم پس چطور ممکن است با فراموشی داشته‌ها در این راه موفق شویم؟! مگر می‌شود خاطرات زندگی چندین ساله، فرهنگ و آداب و رسوم، خانواده و این همه خوبی را یکباره به دور بریزم به خاطر زندگی در برهوتی مبهم! این نگاه متفکران دگراندیش جدید است و من آنرا نمی‌پذیرم! همانطور که یک هندی نپذیرفته، یک چینی نپذیرفته و هنوز هر جا می‌رود یک ماکتی از شهر خود را برپا می‌کند! چرا اینقدر ما باید ضعیف باشیم که تنها راه موفقیت را فراموشی بدانیم؟!

با توجه به آنچه گفتم از نظر بنده باید با چشم باز حرکت کرد، گذشته باید جلوی چشمان باشد تا چراغ راه آینده شود. ما باید زیبایی‌ها و خوبی‌های خود را به اینجا بیاوریم و به دیگران نشان دهیم و با آنها شریک شویم نه اینکه بشویم مقلد کورکورانه توده‌ای هزار رنگ و تنها زبانشان را نک بزنیم! قهوه بخوریم و بار برویم! ...

به این فکر کنید که اگر هم در این راه موفق نشوید حداقل چیزی که در اندوخته خود دارید یک هویت کانادایی، تجربه‌ای از زندگی در دنیایی متفاوت، ارضاکردن حس کنجکاوی و یادگرفتن زندگی در دنیایی با چندین فرهنگ و مردمانی گوناگون است. اگر زرنگ باشید می‌توانید به یادگیری زبان و علم هم بپردازید و با کار در محیطی متفاوت توشه‌ای بزرگ برای بازگشت خود محیا کنید. اما تمام اینها در شرایطی پیش خواهدآمد که نگاه گذشته همراه شما باشد، تنها آن نگاه است که شما را می‌تواند بسیار امیدوارتر کند در مقایسه با کسی که راهی برای بازگشت ندارند. شما اگر با آن توشه ذکر شده برگردید در ایران بسیار جای برای کار و نشان دادن خود دارید و فرصت‌های بسیار منتظر شما خواهدبود. پس موکداً تاکید می‌کنم همیشه با دیدی به گذشته به جلو حرکت کنید.

اما همانطور که در اول گفتم عده‌ای از مهاجران در تمامی مدت حسرت گذشته را می‌خورند و دائماً به آن فکر می‌کنند که اگر نیامده بودند چه می‌شد و چه‌ها که الان نداشتند و ...؟! این نگاه و طرز تفکر ویرانگر است، زیرا شما را به جلو رهنمون نخواهدکرد و برگشت به شرایط گذشته نیز همیشه میسر نیست. سعی کنید این قدم را که برداشته‌اید محکم به سرمنزل مقصود برسانید اما به جای پای خود نیز بنگرید.


در کلام آخر می‌خواهم بگویم که "پل‌های پشت سر" خود را ویران نکنید، "گذشته" خود را هرگز فراموش نکنید و "با نگاهی به گذشته به جلو بروید." دیدگاه "فراموشی" شما را به فراموش‌خانه ذهنتان رهسپار می‌کند و در گوشه‌ای از دنیا حیرانتان باقی خواهد گذاشت. انسان بدون گذشته موجودی بدون شناسنامه است.


موفق باشید

دنیای این روزهای مونترال و ایرانیانش

سلام و درود به خوانندگان وبلاگ، مدت‌ها می‌باشد مطلب جدیدی در وبلاگ ننوشته‌ام، شاید چون سوژه‌ای درخور برای نوشتن ندیده‌‌ام. از نوشتن مطالبی که بتواند کمکی به دوستان مهاجر بکند همیشه استقبال کرده‌ام. به خبر و نکته‌ای که شاید بتواند راهگشا باشد معمولاً کمتر در این روزها برخورد می‌کنم. طبیعتاً شاید این موضوع درست باشد که با افتادن زندگی بر روی روال طبیعی، کمتر شدن استرس‌های مهاجرت و آن هیجانات ابتدایی و البته کمبود اطلاعات اولیه و در واقع واردشدن به همان "زندگی واقعی" و بیرون رفتن از تاریکی‌ها و ناشناخته‌ها، نکته‌ای که بتواند هم برای من و هم برای شما از دید من جالب باشد کمتر پیدا شود.

این روزها آب و هوا بسیار در نوسان می‌باشد و حتی در طول یک روز شاهد تغییر درجه فاحش دما هستیم که همین موضوع باعث آن شده‌است که تکلیف خود را با نوع پوشش ندانیم. این موضوع طبیعتاً می‌تواند برای آنهایی که بدون سنجش دما از خانه بیرون می‌آیند مشکل‌آفرین باشد. من که به تجربه دریافته‌ام تنها راه حال این موضوع آن است که همیشه در کیف خود لباسی سبک و گرم به همراه داشته باشم تا در موقع لزوم از آن استفاده کنم. چون نه می‌توان لباس زمستانی پوشید و نه می‌توان بی‌تفاوت با لباس پاییز بیرون آمد. در واقع شاید هوای الان چیزی مانند نیمه زمستان تهران باشد که خوب اگر لباس‌های زمستانی ایران را استفاده کنیم مشکلی نیست اما لباس‌های زمستانی اینجا بسیار متفاوت و مقاوم‌تر هستند و برای این فصل هم سنگین و هم زیادی گرم‌اند. به من به تجربه ثابت شده‌است که یک شال‌گردن می‌تواند کمک شایانی به حفظ دمای بدنم بکند اما برای افراد دیگر لزوماً تنها یک شال شاید کافی نباشد.

از آب و هوا که بگذریم نکته قابل عرض دیگری نمی‌ماند که بتوان آن را بیان کرد و تنها می‌توان به دادن تصویری کلی قناعت کرد. احساس بنده بعد از نزدیک به یک سال در مونترال بودن این است که تعداد ایرانیان عزیز مهاجر به شدت افزایش یافته‌است و در منطقه محل سکونت من این مهم به وضوح هویدا می‌باشد. حتی ایرانیان شاغل در فروشگاه‌ها چیزی می‌باشد که واقعاً حیرت من را برانگیخته است. در فروشگاهی نزدیک به منزل من سال پیش تنها شاید دو ایرانی مشغول به کار بودند اما تا الان که من دیده‌ام حدوداً شش ایرانی مشغول هستند که همین نشان‌دهنده رشد محسوس جمعیت ایرانیان مونترال می‌باشد که البته بسیار جای خوشحالی دارد. مثال دیگر آن ساختمانی می‌باشد که من در یکی از واحدهای آن زندگی می‌کنم، فکر کنم تعداد خانوارهای ایرانی از سال پیش تا به امروز نزدیک به 40% افزایش داشته‌است. در دانشگاه هم همین نرخ رشد نمایان است. خوشبختانه اکثر ایرانیانی که به مونترال آمده‌اند و می‌آیند در حال رفتن به دانشگاه یا در حال برنامه‌ریزی برای رفتن هستند و من کسی را که صرفاً در فکر کارکردن باشد و برنامه‌ای برای ادامه تحصیل نداشته باشد (چه الان چه آینده نزدیک) ندیده‌ام. این که می‌گویم ندیده‌ام اصلاً اغراق نیست چون واقعاً برخورد نداشته‌ام. نرخ آمدن دوستان دیگر از استان‌های دیگر نیز بسیار زیاد است و چندی از دوستان از تورنتو به مونترال کوچ کرده‌اند تا بتوانند از مزایای دانشگاهی اینجا استفاده کنند.

برای آنهایی که تمایل دارند در کبک با آنها مانند یک کبکی در رابطه با شهریه دانشگاه و وام و بورس برخورد شود و مهاجر فدرال هستند باید بگویم که اگر در سه ماهه اول مهاجرت باشند و وارد کبک شوند می‌توانند از شهروندی کبک برخوردار شوند و خوب همین موضوع خیلی از ایرانیان فدرالی را می‌تواند به کبک بکشاند. البته شرایط دیگری نیز هست که اگر شامل حالتان شود با شما مانند یک کبکی برخورد می‌کنند و البته تاکید می‌کنم این نکته را تنها درباره کالج و دانشگاه عرض کردم.

بحث جمعیت رو به افزایش ایرانیان بود که باید این را هم اضافه کنم همین نکته باعث محبوبیت مناطق ایرانی‌نشین شده‌است و متعاقباً کرایه منزل در این مناطق اندکی رشد داشته است و در بعضی از ساختمان‌های باکیفت‌تر اصلاً واحد خالی موجود نیست. در هر صورت زیرساخت‌های مونترال برای افزایش جمعیت زیاد مناسب نیست و این شهر شاید همان ساختار سی سال پیش خود را حفظ کرده‌است و نیاز به ساخت و ساز و افزایش امکانات زیربنایی بسیار مشاهده می‌شود. این نکته‌ای می‌باشد که همه به آن اذعان می‌کنند و مهاجران جدید نیز کمتر تمایل به حاشیه‌نشینی نشان می‌دهند که همین امر نیز باعث انسجام جمعیت در مناطق مرکزی شده‌است وگرنه در شهرهایی مانند شربروک، لاوال و لونگوی و امثال آن هنوز خانه با قیمت بسیار پایین‌تر می‌توانید پیدا کنید اما خوب تازه‌واردین کمتر متمایل به آنها هستند.

درباره کار بگویم که ظاهراً بازار تکان اندکی خورده‌است و این روزها خبر سر کار رفتن دوستان باعث خوشحالی می‌شود. حتی بدون دانستن آنچنانی زبان فرانسه دوستان توانسته‌اند کارهایی مرتبط با مزایای خوب پیدا کنند که این بسیار امیدوار کننده می‌باشد. در اینجا تاکید می‌کنم که در تهیه رزومه و Cover Letter بسیار دقت کنید و فرمت‌های رایج را استفاده کنید. از کمک‌های موجود دولتی و یا خصوصی و دانشگاهی می‌تواند در نوشتن رزومه و کاور لتر استفاده کنید.

این فصل زمان خوبی برای مهاجرت نیست، ظاهراً دوستانی که جدید آمده‌اند برای اقدام به هر جایی حتی کلاس‌های فرانسه که مراجعه کرده‌اند به آنها گفته‌اند که بعد از تعطیلات ژانویه مراجعه کنند. بهتر است این نکته را مد نظر قرار دهید.

در آخر هم یک توصیه دارم و آن هم درباره نگهداری از کارت پی‌آر می‌باشد. لطفاً در نگهداری از این کارت نهایت کوشش را به عمل آورید. جز در مواردی که نیاز به آن در اداره و یا مرکزی دارید آن را به همراه نداشته باشید. در کنسرت‌ها و مکان‌های شلوغ هیچ کارتی را همراه نبرید. جدیداً خبرهای زیادی از گم‌کردن و یا دزدیده‌شدن کیف پول و کارت‌های درونش شنیده‌ام که مشکلات بسیاری را می‌تواند برای شخص به وجود آورد. زمان صدور المثنی برای کارت پی‌آر در حدود هشت ماه می‌باشد که می‌تواند برنامه‌های زندگی شما را دگرگون کند. دوستانی که قصد ایران رفتن دارند باید به این نکته بیشتر توجه کنند زیرا بدون پی‌آر اگر بخواهند به کانادا برگردند باید از سفارت کانادا در ایران دوباره ویزا بگیرند که شاید وقتشان را بگیرید و به هر حال همه در مدت کم اقامتشان دنبال اقامتی بی‌دردسر و لذت‌بخش هستند.


موفق باشید

هزینه‌های زندگی در مونترال

قصد دارم بررسی موردی از تمام هزینه‌ها در شهر مونترال برای یک نفر داشته باشم و البته به نوعی آن را بنویسم که قابل بسط به یک خانواده (با هر تعدادی) نیز باشد. مبالغی را که ذکر می‌کنم تمامی مستند و تجربه‌شده می‌باشند. سعی می‌کنم در مواردی مانند اجاره خانه از مناطق مختلف نمونه‌ای ذکر کنم.

هزینه‌ها را می‌توان به دو بخش اصلی هزینه‌های ثابت و هزینه‌های احتمالی طبقه‌بندی کرد. هزینه‌های ثابت که هر ماهه وجود دارد و تنها مقدار کمی تغییر دارد. اما هزینه‌های احتمالی هر زمان ممکن است اتفاق بیافتند و معمولاً به صورت دوره‌ای تکرار نمی‌شوند و یا تنها یک بار می‌بایست پرداخت شود:

اجاره منزل:

* منطقه Notre-Dame-de-Grâce یا NDG که تقریباً ایرانی‌نشین و به تمام مشاغل و کسب و کارهای ایرانی نزدیک می‌باشد:

یک سوئیت 25 متر تا 30 متری (در استان کبک یک و یک دوم می‌نامند): 500 تا 650 دلار که 500 دلاری شاید زیاد مقبول ایرانیان نیفتد.

یک آپارتمان یک خوابه: 700 تا 900 دلار. 900 دلاری آن دارای کیفیتی مشابه 650 دلاری در سوئیت بالا می‌باشد.

آپارتمان دوخوابه: 800 تا 1000 دلار

*منطقه Côte-des-neiges که ایرانیان و دانشجویان به دلیل نزدیکی به مرکز شهر (داون تاون) و دانشگاه‌ها تا حدودی در آن نیز تمرکز دارند:

تنها نکته‌ای را که می‌توانم بگویم این است که هزینه زندگی در این منطقه را می‌توانید تا ماهی 100 دلار بیش از NDG بدانید. البته من به شخصه NDG را بعلت خانوادگی‌یودن و نزدیکی به کسب و کارهای ایرانی بیشتر می‌پسندم.

*منطقه مرکز شهر (Down town):

خوب همه جا دان‌تاون یکی از گران‌ترین مناطق به دلیل نزدیکی به تمامی نیازهای روزانه و مرکزیت می‌باشد. در مونترال دانشگاه کونکوردیا دقیقاً در قلب دان تاون قرار دارد و البته دانشگاه مک‌گیل نیز در این منطقه قرار دارد و طبیعتاً بسیار مورد علاقه دانشجویان می‌باشد. به شخصه زندگی در داون تاون را به دلیل سر و صدا و شلوغی بیش از حد نمی‌پسندم. قیمت‌ها را در این مناطق می‌توانید بین 150 تا 200 دلار بیش از NDG بدانید با این تفاوت که کیفیت آپارتمان‌ها به نظر من پایین‌تر می‌باشد و بسیار قدیمی هستند و به علت متقاضی زیاد صاحبان آپارتمان‌ها زیاد با مستاجران همکاری نمی‌کنند. البته بسیاری از خانواده‌ها هم زندگی در این منطقه را نمی‌پسندند زیرا بسیاری از مناطق تفریح و سرگرمی جوانانه در این منطقه تمرکز دارند.

*West island:

منطقه‌ای در شمال غربی جزیره مونترال می‌باشد و فاصله آن تا شهر بسیار زیاد می‌باشد و دسترسی را برای دانشجویان و آنهایی که هر روز با شهر کار دارند بسیار مشکل می‌سازد. این قسمت کمتر آپارتمان‌های چندین طبقه دارد و بیشتر آپارتمان‌هایی با نهایتاً چهار طبقه می‌بینید و بیشتر خانه‌ها در این منطقه قرار گرفته‌است. ایرانیان زیادی در این منطقه زندگی می‌کنند. زبان اصلی و رایج بین ساکنین و صاحبان مشاغل انگلیسی می‌باشد و از همان ابتدا می‌توانید توقع صحبت به زبان انگلیسی را از همه داشته باشید. در این منطقه بیشتر ایرانیانی زندگی می‌کنند که خانه برای خود خریداری کرده‌اند و یا کارشان در همان حوالی می‌باشد. به هیچ وجه این منطقه را برای تازه واردین پیشنهاد نمی‌کنم زیرا هم بسیار دور به مونترال می‌باشد و هم بسیار کسالت‌آور و ساکت می‌باشد. برای مهاجرانی که در ابتدای ورود خودرو ندارند خریدکردن بسیار دشوار می‌باشد زیرا مناطق خرید معمولاً بسیار دور به محل سکونت می‌باشد. رفت و آمد با اتوبوس تا ایستگاه مترو می‌تواند تا 45 دقیقه طول بکشد. اما قیمت‌ها در این مناطق بسیار پایین‌تر می‌باشد و می‌توانید خانه‌ای بزرگ (واقعاً بزرگ) با یک اتاق خواب را هزینه‌ای بین 600 دلار (جایی متوسط) تا 800 (بسیار خوب) دلار اجاره کنید. سوئیت من ندیده‌ام. آپارتمان‌ها در این منطقه واقعاً بزرگ و جادار هستند. بزرگ‌ترین مشکل این بخش هزینه بالای گرمایش یعنی همان برق می‌باشد که در زمستان سرسام‌آور می‌باشد. خانه‌ها بزرگ هستند و معمولاَ سیستم حرارت مرکزی ندارند و آب گرم توسط آبگرمکن و گرمایش توسط هیترهای برقی تامین می‌شود که در زمستان اولاً اصلاً گرم نمی‌شود و ثانیاً تا ماهی 100 دلار می‌تواند برای شما هرینه برق به بارآورد. اگر هم قصد اجازه دارید سعی کنید جایی را بیابید که هرینه برق در هزینه آپارتمان مستتر باشد و هزینه اضافه‌ای از شما نگیرند.

این مناطقی بودند که قسمت اعظم ایرانیان و دانشجویان در آن زندگی می‌کنند. البته در مناطق دیگری نیز به طور پراکنده هستند اما این مناطق بیش از 85% ایرانیان و دانشجویان را دربر می‌گیرد. از شهرهای مهم اطراف می‌توان لاوال و لونگوی را نام‌برد که جمعیت ایرانیان لاوال نیز بد نیست.

از هزینه مسکن که بگذریم قسمت بزرگ دیگر هزینه‌ها به خورد و خوراک برمی‌گردد. البته ناگفته نماند که این بخش از هزینه در بین خانواده‌های مختلف بسیار متفاوت می‌تواند باشد. برای یک فرد مجرد طبیعتاً هزینه‌ها بسیار پایین‌تر از یک خانواده با بچه خواهدبود. من تمام برآوردهایی را که پیش از آمدن داشتم را بعد از چشیدن طعم واقعی هزینه‌ها در اینجا خنده‌دار یافتم. اینکه با ماهی 150 دلار بتوان به طور کامل هزینه خورد و خوراک را پوشش داد و در سبد غذایی انواع مواد را استفاده کرد نمی‌پذیرم. به نظر بنده یک فرد مجرد دست کم هفته‌ای 50 دلار باید هزینه مواد غذایی دهد و آن هم به شرطی که رستوران و فست فود را فراموش کند. به ازای یک زوج به نظر بنده این هزینه معادل 300 دلار در ماه و برای یک خانواده با یک بچه تا 400 دلار در ماه خواهدبود. اگر هزینه مهمانی، رستوران (که گهگاهی لازم است) و سایر هزینه‌های تفریحی (تنقلات، نوشیدنی‌ها) را نیز اضافه کنید برآورد بنده اینگونه خواهد بود:

یک فرد مجرد: 250 تا 300 دلار در ماه

یک زوج: 350 تا 400 دلار در ماه

یک خانواده سه نفره: 400 تا 450 دلار در ماه

هزینه دیگری که به نظرم بسیار به چشم می‌آید هزینه حمل و نقل و رفت و آمد است که به دو گروه وسیله نقلیه عمومی و وسیله شخصی تقسیم می‌کنم:

*عمومی:

به ازای یک نفر 70 دلار در ماه برای استفاده نامحدود. 35-50 دلار برای استفاده موردی

طبیعتاً هر نفر که به اعضای خانواده اضافه شود هزینه در آن نفر هم ضرب می‌شود. اما بچه‌ها و افراد بالای 65 سال و دانشجویان تا 26 سال از مزایای تخفیف برخوردار خواهند بود.

*خصوصی: (خودروی شخصی)

90 دلار در سال هزینه گواهینامه (اگر هم خودرو نخرید فقط داشتن گواهینامه در سال برای شما این مقدار هزینه دارد)

300 دلار در سال هزینه پلاک خودرو

از ماهی 50 دلار برای بیمه به بالا که در سال بین 600 تا 700 دلار می‌شود.

اگر ماشین را نقد خریده باشید که تنها یکبار هزینه می‌کنید و اگر قسطی و یا لیزینگ باشد بسته به قیمت ماشین از ماهی 200 دلار به بالا هم به هزینه‌هایتان اضافه می‌شود.

هزینه بعدی موبایل می‌باشد که از ماهی می‌نیمم (یعنی بدون هیچ امکانی) 35 دلار شروع می‌شود.

دیگر هزینه اما اینترنت می‌باشد که آن هم از ماهی 35 دلار (خوشبینانه) شروع می‌شود.

اگر مایل به استفاده از شبکه تلویزیون کابلی هم باشید نوع ابتدایی (بیسیک) آن از ماهی 30 دلار شروع می‌شود که البته دستگاه گیرنده و مالیات و هزینه‌های دیگر هم به آن اضافه می‌شود.

هزینه برق اگر در کرایه خانه منظور نشده باشد دو ماهی 50 دلار نیز برای آن کنار بگذارید. (ماهی 25 دلار)

اگر بچه دارید هزینه مهدکودک از روزی 7 دلار تا 30 دلار می‌باشد. اگر 7 دلاری یافتید بسیار خوشبخت و مسرور خواهید بود تاره آن هم فقط در کبک یافت می‌شود.

اما هزینه‌های احتمالی و آن‌هایی که تنها با میل خودتان باید پرداخت شود نیز بالاخره هر ماهه در زندگی همه وجود دارد. مثلاً مسافرت، کنسرت، سینما، مکان‌های دیدنی، هزینه فرستادن فرم تقاضا برای دانشگاه، هزینه لباس و پوشاک مخصوصاً زمستانی آن، تجهیز بیشتر منزل و لوازم آن، کلاس زبان، شست و شو، کارت تلفن و غیره.

در یک برآورد کلی:

هزینه زندگی در مونترال برای یک فرد مجرد در یک ماه = 620 دلار هزینه مسکن + 250 دلار خورد و خوراک + 50 دلار حمل و نقل + 40 دلار موبایل + 40 دلار اینترنت + 25 دلار برق + سایر هزینه‌ها معادل 100 دلار = 1125 دلار

به ازای یک خانواده دو نفره = 620 دلار مسکن (اگر در شرایط مشابه یک مجرد زندگی کنند) + 350 دلار خورد و خوراک + 100 دلار حمل و نقل + 80 دلار موبایل + 40 دلار اینترنت + 25 دلار برق + 200 دلار سایر هزینه‌ها = 1415 دلار

به ازای هر بچه می‌توانید تا ماهی 250 دلار نیز اضافه کنید. پر واضح است که این اعداد در بسیاری از موارد کمتر از چیزی که باید ذکر شده‌است تا می‌نیمم ممکن در نظر خواننده بیاید. البته شایان ذکر است که می‌توان در بعضی از موارد از هزینه‌ها کاست. مثلاً اینترنت استفاده نکرد. هر خانواده تنها یک موبایل داشته باشد و موارد مشابه دیگر. البته ابن را هم در نظر بگیرید من در این برآورد کلی بعضی از هزینه‌ها را نیز مانند تلویزیون، تلفن ثابت، هزینه گواهینامه و غیره را نیاورده‌ام.

امیدوارم مفید بوده باشد./

تا کی مقایسه؟

واقعاً از قدرت مقایسه‌کردن انسانها در حیرتم. همه چیز را با هم مقایسه می‌کنند. کار به جایی رسیده است که حتی گلابی را نیز با هلو مقایسه می‌کنند. اصلاً دوست نداشتم دوباره برگردم به مباحث گذشته و دوباره همه چیز را از نو بیان کنم اما وقتی می‌بینم چنان شور و شعفی در بین دوستان ( و خودم) برای مقایسه تمام اجزای اینجا با ایران است نمی‌توانم آرام بنشینم. چرا ما دائماً دنبال مقایسه دو چیز مقایسه ناشدنی هستیم؟! ایران و کانادا، تهران و ونکوور، تهران و مونترال و یا تهران و تورنتو! و .... این مقایسه‌ها مانند مته‌ای در فکر و خیال تمامی سفرکرده‌ها می‌باشد و گاهی با آن دل خوش می‌کنند و بعضی مواقع گریه و بعضی‌ها هم بهانه‌ای برای بازگشت! این وسط هم عده‌ای هستند که میانه را می‌گیرند و سعی می‌کنند تعادلی بین این دو برقرار کنند و زندگی را فعلاً سپری کنند.

این مقدمه‌ای شد برای آنچه در پی بیانش هستم. حرف و نتیجه آخر را اول بزنم بهتر است. به نظر من نمره اینجا نسبت به ایران چیزی برابر پنجاه درصد به پنجاه درصد می‌باشد. یعنی اینکه هیچکدام بر هم برتری ندارند و هر کدام نقاط ضعف و برتری خود را دارند. بعضی‌ها به اینجا هشتاد از صد و بعضی‌ها هم بیشتر می‌دهند و البته درصدی هم نمره قبولی را به ایران می‌دهند. من تعادلی محسوس می‌بینم که برتری را از هر دو می‌گیرد. آنقدر مقایسه کرده‌ام که به نظرم این برای من نتیجه قطعی می‌باشد.

جالب است که گروهی با هدفی خاص در حال کشیدن خطی بین نویسندگان وبلاگی هستند، گروهی را مثبت‌نویس و گروهی را منفی‌نویس نامیده‌اند. حالا تکلیف کسی که واقعیات را می‌نویسد نمی‌دانم که چیست؟ اصلاً من کجای این معرکه هستم خدا می‌داند. هر حرفی به مذاقشان خوش بیاید آن را می‌پذیرند و هر حرفی که اندکی بنیان تفکری‌شان را قلقلک دهد و وادار به فکرکردنشان کند شدیداً نفی می‌کنند و نویسنده را عقده‌ای و یا حسود و منفی‌نویس و شکست‌خورده می‌نامند. کلاً قسمت بد وبلاگ‌نویسی مهاجرت همین است. بگذریم که بعضی‌ها هم مثل بنده پوستشان کلفت است و کار خود را می‌کنند. این بی‌انصافی‌ها تغییری در اصل ماجرا نمی‌دهد. اصل ماجرا هم واقعیات پیش روی مهاجران است که کتمان ناشدنی و انکار ناپذیرند.

این هم مقدمه‌ای بر مقدمه‌ای دیگر بود که بگویم دوستان این مقایسه‌ها را زیاد جدی نگیرید. اینها حواشی زندگی در فرنگستان هستند و نه آن چیزی که باید با آن دست و پنجه نرم کنید. اینکه اینجا روزهای آفتابیش بیشتر و یا مونواکسید کربنش کمتر است و یا اینکه گوشت و مرغ همان قیمت ایران هست و یا کارگر اینجا ماهی 1600 دلار می‌گیرد اما در ایران 350 هزار تومان. اینکه طعم قهوه به از چای است، اینکه کار اینجا فراوان است و نرخ بیکاری پایین. اینکه با 15000 دلار خانه و ماهی 300 دلار ماشین و ماهی 50 دلار لپ‌تاپ میخری و هر سال سفرهای دور دنیا می‌کنی! اینکه در تهران ترافیک است و اینجا نیست و اینکه تهران جهنم شلوغی می‌باشد و اینجا بهشت آرامش. اینکه هر بچه ماهی 500 دلار پول از دولت میگیرد و  بیمه درمانی رایگان است و اینکه خلاصه پول بیکاری می‌آید و همه چیز کلاً بر وفق مراد است. نمی‌گویم که هیچکدام نیست بلکه هر چه گفتم اتفاقاً چیزهایی هست که وجود دارد. اما روش دیدن من و شما با هم متفاوت است. شما از دور می‌بینید و تحسین می‌کنید و بنده لمس کرده‌ام و مقایسه می‌کنم. ظاهری فریبنده و باطنی ساختارشکنانه هست. دوست ندارم که جمع و تفریق کنم تا حساب دستتان بیاید که چه کاره‌اید. اما از من بپذیرید که برتری این همه چیز با آنی که در ایران است یر به یر است. باور کنید هر روز دو کفه را از نو وزن می‌کنم و اتفاقاً سعی میکنم خودم را هم قدری گول بزنم و کفه را اینوری هل دهم اما نتیجه تفاوتی نمی‌کند.

بدی هوای تهران نه تقصیر مردم و نه بر دوش دولت است. شهری با آن جمعیت انبوه که معادل یک سوم جمعیت کانادا شاید هم بیشتر جمعیت دارد چیزی بهتر از این را ارمغان نمی‌دهد. ترافیک هم که ماجرایی همه‌گیر می‌باشد اینجا در شهرهای کوچک نیز در ساعاتی از روز مسیری ساده زمانی 4 تا 5 برابر معمول طول می‌کشد. اما وقتی مقایسه می‌کنیم باید انصاف را نیز مدنظر قرار دهیم. تهران را با نیویورک و سئول مقایسه کنیم و نه با ونکوور 500 هزار نفری! تمیزی این کلان شهر را نیز با همسانان خودش بسنجیم که اگر با مونترال و ونکوور هم بسنجیم از منظر شهری من به شهرداری تهران نمره 18 و به شهرداری مونترال 7 و ونکوور 14 می‌دهم. بوی گند زباله و ادرار در تمامی کوچه و پسکوچه‌ها مشام هر رهگذری را نوازش می‌دهد و ته سیگار و مدفوع حیوانات که انصافاً گوشه گوشه شهر موجود می‌باشد محسوس است. اینجا گل‌کاری، چمن‌زنی و آبیاری همه بر عهده شهروندان است و حالا جرات دارید یک روز به گل‌هایتان نرسید که جریمه آن در بار اول 300 (حدوداً) دلار و بار چندم چندین هزار دلار می‌باشد. اما مناظر زیبا و چشم‌اندازهای فراوان نیز چشم شما را نوازش می‌دهد. هوای تمیز را کتمان نمی‌کنم البته اگر با شهرهای بزرگ مقایسه کنیم نه با ونکوور و مونترال! کلاً در هر مقایسه‌ای باید پیاله‌ها یکسان باشند. خدمات درمانی اینجا به مراتب پایین‌تر و دسترسی به آن دشوارتر می‌باشد. من بارها با خود فکر کرده‌ام که چرا کانادا باید به خدمات درمانی خود افتخار کند و مثلاً ما نکنیم. من تفاوتی در این دو نمی‌بینم. جدیداً هم که پزشکی خصوصی هم مد شده‌است یعنی اگر پول به اندازه کافی دارید و مثلاً کمر درد دارید لازم نیست چهار ماه منتظر بمانید بلکه با پرداخت حق ویزیت خود دکتر شما را با افتخار می‌بیند. (فیزیوتراپی خصوصی و جلسه‌ای 150 تا 250 دلار می‌باشد) حق ویزیت هم بگذارید چیزی بین 50 تا 120 دلار. بله! خلاصه آنچه شنیده‌ایم با آنچه می‌بینیم، آنچه برایمان بروشور و فیلم کرده‌اند با آنچه چشمانمان می‌بیند، آنچه که برایمان تعریف کرده‌اند با آنچه که می‌شنویم، آنچه که آمار می‌دهند با آنچه که هست بسیار بسیار تفاوت معناداری دارد. به هیچ آماری اعتماد نکنید تمامی آمارها هدفمند و با منظور طراحی و بیان می‌شوند که بر خیل عظیم انسان‌های عامی تاثیر بگذارد. کلاً همان سیستم خودمان را کپی و پیست کنید یه چیزهایی از این کم و به آن اضافه و بلعکس کنید.

اما نمی‌توانم نگویم که ارزش یک دانشجو، محقق و دانشمند برای دولت بسیار می‌باشد. دانشگاه‌ها به کار خودشان که انتشار علم است می‌پردازند و دانشجو دغدغه بسیار بسیار کمتری نسبت به ایران دارد. اینها امتیازهای مثبتی هستند که حداقل در برآوردهای من سهم عظیمی دارند. اینترنت واقعاً در دسترس و آزاد می‌باشد و تکنولوژی به واسطه نزدیکی با کشورهای صاحب آن قابل لمس و استفاده می‌باشد و از اینکه می‌توانید به عنوان شهروند از تمامی امکانات بهره ببرید واقعاً لذت می‌برید.

اما من بازار کار و اعتبار آن و حتی آینده آن را در ایران به مراتب بهتر از اینجا می‌بینم. به گزارش سایت ایرانتو 78% کارها در استان کبک کارهای خدماتی هستند نمی‌دانم می‌توانید معنای آن را واقعاً احساس کنید یا خیر! یعنی اینکه من تنها می‌توانم در 22% کارها فرصت خود را پیداکنم آن هم با این رقابت. کارهای مهندسی در حال خروج از کانادا و واردشدن به چین و هند و کشورهای آسیایی می‌باشد. تمامی شرکت‌ها دائماً از مهندسان خود کم می‌کنند و به نیروهای خدماتی اضافه می‌کنند. بازار تقدیم به چین شده‌است و تا بیست سال دیگر یک اتفاق بزرگ می‌افتد و آن مهاجرت مهندسان به آسیا و بازگشت به کشورهایشان می‌باشد.

ابنها نمونه‌هایی از خروار بودند که گفتم و تنها هدفم این بود که وقتی در مقام مقایسه می‌ایستیم باید خیلی دقت کنیم و بدانیم که تاثیر حرف‌های ما بر خوانندگان بسیار زیاد می‌باشد. شاید با گفتن تمامی واقعیات آنها هم وادار به تحقیق و بررسی بیشتری شوند. هیچ چیز مطلق نیست و همه چیز باید نسبی سنجیده شود. در پست‌های بعدی مفصل‌تر بحث خواهم کرد و ابعاد بیشتری را خواهم گشود. اما باز تاکید می‌کنم امتیاز بنده همان 50% به 50% می‌باشد مصادیق این نمره‌گذاری فراوانند که همانطور که گقتم بیشتر باز خواهم کرد. در کل همپوشانی اینجا با آنجا بسیار اندک می‌باشد.


موفق باشید

دانشگاه

خوب مدتی هست که چیزی ننوشتم، چندین دلیل دارد و البته مهم‌تر از همه این است که واقعه خاصی پیشامد نکرده بود تا بتوانم چیزی درخور را بر روی کاغذ بیاورم.

مدت‌ها می‌باشد دوستان از من می‌خواهند که درباره دانشگاه برایشان بنویسم و البته من دائماً آن را به بعد موکول کرده‌ام.. از اینکه مستقیماً و زودتر به این موضوع نپرداخته‌ام برای خود دلایل قانع‌کننده‌ای دارم. البته در لابه‌لای پرسش‌ها، پاسخ‌هایی داده‌ام اما هیچ وقت به صورت پستی جامع جمع‌آوری نشده‌است.

من نیز خودم اطلاعات چندانی از روند پذیرش دانشجو و کم و کیف آن ندارم و فقط صلاحیت اظهار نظر درباره راهی که خود رفته‌ام را دارم. ابنجا هر دانشگاهی روش پذیرش خود را دارد و تازه از استان به استان نیز نحوه وام‌دادن و برخورد با دانشجو متفاوت می‌باشد. من بررسی زیادی درباره استان‌های متفاوت نکرده‌ام اما تا حدی درباره دانشگاه‌های کبک، اونتاریو و بریتیش کلمبیا تحقیق کرده‌ام. ترجیح می‌دهم درباره دو استان آخری در این پست چیزی ننویسم چون قصد ندارم که کسی با خواندن آن به اشتباه بیافتد.

اما همانگونه که شاید شنیده باشید استان کبک به نوعی بهشت دانشگاهی کانادا می‌باشد. هنوز قیمت‌ها به اندازه سایر استان‌ها بالا نیست و حتی برای دانشجویان بین‌المللی نیز می‌تواند مقرون به صرفه باشد. اما مشکلاتی نیز وجود دارد، مهم‌ترین مشکلات این است که تعداد دانشگاه‌های انگلیسی زبان بسیار اندک می‌باشد و اکثر دانشگاه‌های این استان فرانسه زبان هستند. شاید نام دانشگاه لاوال را شنیده باشید! این دانشگاه اولین دانشگاه فرانسه زبان در آمریکای شمالی و قدیمی‌ترین مرکز آموزشی در کانادا می‌باشد. مرکز آن در کبک‌سیتی یعنی مرکز استان کبک می‌باشد. همانگونه که گفتم اکثر دانشگاه‌ها به زبان فرانسه هستند و خوب انتخاب برای آنها که مایل به ادامه تحصیل به زبان انگلیسی هستند محدود می‌باشد. دو دانشگاه بزرگ کانادا یعنی مک‌گیل و کونکوردیا در مونترال واقع شده‌اند که به زبان انگلیسی هستند و تمامی رشته‌ها در این دو دانشگاه به زبان انگلیسی تدریس می‌شوند.

رقیب سرسخت این دو دانشگاه دانشگاه مونترال و بخش مهندسی آن یعنی پلیتکنیک می‌باشد که در دنیا، کانادا و استان کبک از معتبرترینان می‌باشند. در رنکینگ‌های جهانی دانشگاه مونترال و مگ‌گیل معمولاً بین 30 دانشگاه برتر دنیا قرار دارند و در کانادا هم دانشگاه مونترال ار نظر بزرگی سوم و از نظر تعداد دانشجو دومین دانشگاه بزرگ می‌باشد.

دانشگاه کونکوردیا نیز ششمین دانشگاه بزرگ کانادا می‌باشد که البته از نظر جذب تعداد دانشجویان در مقطع بالاتر از لیسانس رتبه اول را در کانادا دارد. البته ناگفته نماند یکی از دلایلی که رنکینگ این دانشگاه را به نسبت سایر دانشگاه‌ها پایین‌تر آورده‌است این است که این دانشگاه رشته‌های پزشکی و علوم تجربی ندارد و تمرکز آن بر روی دروس مهندسی، پایه و هنر می‌باشد که البته مدرسه فیلم‌شناسی معروف کانادا نیز در این دانشگاه قرار دارد. خوب این مقدمه‌ای بر دانشگاه‌های کبک و البته سه تا از معروفترین آنها بود. دانشگاه‌های دیگری نیز مانند شربروک و دانشگاه یوکم (UQAM) هم هستند که خوب کمتر به مذاق ایرانیان خوش می‌آید.

این مذاق را از کجا آوردم؟ خوب همانطور که شاید اکثر دوستان بدانند گوگل امکانی به نام گوگل ترندز دارد که به واسطه آن می‌توان فهمید که چه کشورهایی بیشتر در موردهایی خاص سایت گوگل را جستجو کرده‌اند! مثلاً برای دانشگاه کونکوردیا ایران کشور دوم می‌باشد و البته بعد از خود کانادا! برای دانشگاه مک‌گیل سوم، دانشگاه مونترال دوم و شربروک دوم است. این نشان می‌دهد که در بین کشورهای دنیا ایرانیان بسیار مشتاق‌تر به تحصیل در کانادا و مخصوصاً مونترال و این چند دانشگاه هستند. بسیار جای شادمانی دارد وقتی با چنین آماری روبرو می‌شویم و خوب حتماً می‌دانید که این ابزار وسیله خوبی برای دولتمردان و همچنین صاحبان و برنامه‌ریزان این دانشگاه‌ها می‌باشد تا نگاه خود را معطوف ایران و دانشجویان مشتاق کنند. این هم مقدمه‌ای بر میل شما دوستان برای تحصیل در مونترال و دانشگاه‌هایش که به نظرم مرتبط با بحث بنده می‌بود.

خوب حالا بعد از همه این تفاصیل حتماً مشتاقید که بدانید چگونه می‌توان وارد این دنیای علمی شد! نمی‌توانم بگویم زیاد سخت است و یا زیاد آسان. اگر دانشجوی بین‌المللی هستید و تنها به قصد تحصیل می‌خواهید وارد شوید داستانتان بسیار متفاوت با ساکنان کانادایی و مهاجران می‌باشد. دانشجویان بین‌المللی باید پول زیادی خرج کنند و هزینه تحصیل و زندگی در کانادا بالا می‌باشد. در بعضی شرایط می‌توانند از بورس‌ها و کمک تحصیلی استفاده کنند که البته شامل حال همه و همیشه نمی‌شود. کسانی که پول دارند قاعدتاً هیچ مشکلی هیچوقت نخواهند داشت و همه چیز محیا می‌شود. اما برای قشر معمولی من نه می‌توانم پیشنهادی بدهم و نه حتی راهنمایی کنم. خودم از دیدگاه یک مهاجر این مسئله را لمس کرده‌ام و نمی‌توانم منبعی درست برای دوستان باشم. خود دانید! مشورت کنید، بالا و پایین کنید، امکان سنجی کنید و خلاصه تمام جوانب را برآورد کنید تا مبادا تصمیمی اشتباه بگیرید.

مهاجران می‌توانند از شهریه کانادایی استفاده کنند. تازه کبک آنقدر جای خوبی می‌باشد که نرخ ویژه‌ای برای کبکی‌ها قائل می‌شود و آنها نصف شهریه یک کانادایی را می‌پردازند. بله اینجا در کبک سه نرخ برای ثبت نام وجود دارد که البته بنده درباره تمام دانشگاه‌ها مطمئن نیستم اما درباره آنی که خود در آن هستم و آنان که شنیده‌ام مطمئن هستم و البته به راحتی در سایت هر دانشگاه می‌توان یافت. بدین ترتیب که کانادایی‌ها نصف دانشجویان بین‌المللی و دانشجویان کبکی نیز نصف کانادایی‌ها باید بپردازند. اینکه چگونه بر آنها محرز می‌شود که کسی کانادایی می‌باشد و یا کبکی در سایت هر دانشگاه مشخص است و البته مستقیماً به وزارت آموزش کبک برمی‌گردد. من تمامی شرایط را نمی‌دانم اما مثلاً میدانم یکی از آنها داشتن سی‌اس‌کیو می‌باشد و یا اقامت یکساله در کبک بدون شرکت در هیچ کلاس تمام وقت و غیره!

مهاجران و شهروندان می‌توانند از بورس و وام استفاده کنند که قسمت بورس از مزایای دیگر این استان می‌باشد. تقریباً 65% آنچه دولت بابت هزینه دانشگاه و زندگی به شما می‌پردازد در قالب بورس می‌باشد و شما نمی‌بایست برگردانید. البته این شرایط برای دانشجویان در مقاطع مختلف قدری متفاوت می‌باشد که من تنها در مقطع فوق لیسانس و دکترا را دیده‌ام و از مقطع لیسانس بی‌خبرم. البته میزان وام دریافتی به منظور هزینه زندگی نیز رابطه مستقیم با سطح درآمد شما دارد.

میزان این پول جدا از هزینه شهریه حدود 70% از هزینه‌های زندگی را نیز پوشش می‌دهد که البته بستگی مستقیم به سطح زندگی و توقع فرد دارد. شاید عده‌ای با همین پول بتوانند دو ماه زندگی کنند و گروهی نیز تنها بخش کوچکی از هزینه‌های خود را بپردازند. به هر حال دولت یک متوسطی را برآورد کرده‌است و می‌پردازد. دولت؟ بله، این را هم بدانید که وام شما توسط دولت و از طریق بانک پرداخت می‌شود و بانک‌ها مستقیماً نقشی در دادن وام ندارند و این قانونی می‌باشد که در سال‌های اخیر به علت سرباززدن بانک‌ها در پرداخت وام به دلیل عدم وصول در بسیاری از موارد گذاشته شده‌است.

درباره شرایط عمومی و علمی پذیرش باید به سایت هر دانشگاه وارد شوید و شخصاً اطلاعات بگیرید زیرا شرایط بسیار متفاوت می‌باشد. هر دانشگاه سیاست‌ها و روش‌های خود را دارد. مثلاً دانشگاه‌های فرانسه زبان از شما زبان فرانسه می‌خواهند و انگلیسی زبان مدرک انگلیسی! معدل لازمه و مدارک اضافه نیز از شروط هر دانشگاه می‌باشد که حتی رشته به رشته متفاوت است. مثلاً دانشگاه کونکوردیا از مهاجران مدرک زبان نمی‌خواهد و البته دانشکده مهندسی اینگونه می‌باشد و مثلاً دانشکده فیلم همین دانشگاه یک مدرک داخلی برای ثبت نام می‌خواهد و یا دانشکده مدیریت از شما GMAT خواهد خواست. در این مورد باید خودتان آستین بالازده و تحقیق کنید.

نکته‌ای که مانده است این است که دانشگاه‌های کانادا مدتی می‌باشد که تقریباً با یکدیگر مرتبط شده‌اند و می‌شود از دانشگاهی با شرایطی به دانشگاه دیگر رفت و یا تعدادی از دروس را در دانشگاهی دیگر گذراند. حداقل درباره کبک اینگونه می‌باشد که مثلاً یک دانشجوی دانشگاه مونترال می‌تواند تا یک سوم دروس خود را در دانشگاه دیگر مثلاً انگلیسی زبان بگذراند و بلعکس که خوب تا حدی مرهم بر روی درد زبان فرانسه دانشجویان می‌باشد. به هر حال در نهایت برای تحصیل در دانشگاه فرانسه زبان باید زبان فرانسه بدانید مگر اینکه در مقطع دکترا باشید و استادتان از شما فرانسه نخواهد که دیگر شانس شما می‌باشد.

تا اینجا آنچه به ذهنم رسید و مهم می‌نمود نوشتم و خواهش من از شما اینست که اگر سوالی دارید مطرح کنید که اگر در توانم باشد پاسخ خواهم گفت. اگر اشکال نوشتاری و یا دیکته‌ای دیدید حتماً بگویید تا اصلاح کنم. اگر مطلب جدیدی به ذهنم رسید و یا سوالی کردید که پاسخش را می‌دانستم و می‌توانست کمکی به دیگر دوستان نیز بکند با رنگ دیگر در همین پست اضافه خواهم‌کرد. تصمیم دارم این پست تبدیل به یکی از موثرترین پست‌ها از این وبلاگ شود. پس شدیداً نیاز به همکاری شما دوستان دارم./


موفق باشید

بیلان سالانه

سلام و درود بر همه دوستان، امروز دقیقاً یک سال می‌شود که من در خاک کانادا هستم و حضوری مستمر داشته‌ام. همیشه دوست داشتم در این روز یک مختصری از آنچه بر من در این یک سال رفته‌است بنویسم اما الان که مرور می‌کنم می‌بینم آنچه نوشتنی بوده‌است را پیشتر نوشته‌ام و با شما به اشتراک گذارده‌ام.

دوست داشتم تا در این روز بنویسم که برآوردم از این کشور چگونه است! آیا آنچه فکر می‌کردم با آنچه به عینه دیده‌ام منطبق بوده‌است و یا نه! آیا اینجا خوشحال‌تر، موفق‌تر، آینده‌دارتر و امیدوارتر هستم و یا نه! ولی حالا می‌بینم که هنوز هم بسیار زود است که این نتیجه را بگیرم. وقتی که از ایران خارج می‌شدم اشتیاقی خاص همراه با سردرگمی نامفهومی در وجودم موج می‌زد. به سرعت به سوی ناشناخته‌ها می‌شتافتم و اینکه تجربه در دنیایی غریب‌تر چه حسی خواهد‌داشت.

حال دیگر هیچ چیز غریب نیست و اشتیاقی به آن مفهوم اولیه وجود ندارد و همه چیز آیینه یک زندگی واقعی می‌باشد با کمی تفاوت از سرزمین مادری.‌ کوچه، خیابان، مردم، مغازه‌ها و حتی دانشگاه و دوستان تبدیل به زندگی روزمره من شده‌اند و پیش‌رفتن به سبک همان ایران پیشه من شده‌است.

تفاوت عمده در زندگی من این است که کاری که در ایران داشتم را الان دیگر ندارم، دوستانم را ندارم، همکارانم را ندارم و مهمتر از همه از خانواده دور افتاده‌ام. تهران زیبا و زنده را دیگر نمی‌بینم و از دیار کوروش و داریوش بسیار فاصله دارم. اینها همه تاوان آمدن من می‌باشد و اما آنچه در کیسه خود تا به امروز دارم کوله‌باری از تجربه می‌باشد که در این سرزمین کسب کرده‌ام. من همیشه دوست داشتم این قسمت زنگی را نیز تجربه کنم و بسیار خوشحالم که این فرصت نصیبم شد تا پشت آبهای نیلگون خلیج فارس را نه از دید یک توریست بلکه اینبار از دید یک مهاچر ببینم.

حقیقت این است که من راضی هستم. با توجه به چیزهایی که از دست داده‌ام چیزهایی را نیز به دست آورده‌ام که همانطور که بالاتر گفتم مهم ترینشان همان تجربه می‌باشد. چهار شهر این کشور را دیده‌ام و در دوتای آنها زندگی کرده‌ام. کار کرده‌ام، ماشین خریده‌ام، فروخته‌ام و به دانشگاه رفته‌ام و زبان خود را تقویت کرده‌ام. میزان توانایی خود را سنجیده‌ام و بسیاری دیگر که اینها نمونه‌ای از خروار می‌باشند! سعی کردم خودم را از تجربه‌ای محروم نسازم و همیشه آماده پذیرش تغییرات نو بوده‌ام.

چیزی را که فهمیدم این است که اینجا زنده‌گی کردن سخت نیست! امکانات برای حداقل‌ها بسیار میسر هست و تمامی ارگان‌ها راه را به شما برای ساختن حداقلی بخور و نمیر نشان می‌دهند و اتفاقاً تشویقتان هم می‌کنند. اما زندگی باکیفیت داشتن حرفی دیگر می‌باشد. زندگی مطلوب ما ایرانیان که حتی از آن در تاریخ بعنوان الگویی در جهان یاد شده‌است بسیار سخت‌ ساخته می‌شود. البته اصلاً تصورش محال نیست اما خوب نیاز به زمان و تحمل سختی‌ها دارد.

بعضی از دوستان خود را بعنوان مثال یک مهاجر موفق و به عنوان نمونه می‌آورند. تنها دوست دارم به شما بگویم که یک نفر و یا چندنفر نمی‌توانند مثالی خوب و آگاهی دهنده از یک مهاجر باشد. و اینکه اگر یک نفر با توجه به شرایط خاص موقعیت خوبی دارد همه بتوانند آنگونه شوند و یا حتی بلعکس!

کسانیکه حداقل سه و یا چهار سال پیش آمده‌اند خودشان اذعان می‌کنند که وضعیت در آن زمان بسیار بهتر از حال بوده است و حتی در کلاس‌های کاریابی نیز این را به عینه می‌گویند که کسی در چند سال قبل معطل کار نمی‌ماند و حداقل کار سوپرمارکت می‌توانست انجام دهد اما الان اوضاع بسیار دگرگون می‌باشد. در استان آلبرتا که الان موج جدید بی‌کاری شروع شده‌است در سال‌های قبل اوج رونق اقتصادی بود و بسیاری به راحتی با هر درجه از دانش زبان و مدرک ایرانی و بدون سابقه کانادایی جذب آن بازار شدند. پس موقعیت دوستان پیشتر آمده را هرگز ملاک انتخاب خود قرار ندهید و آنها نیز نباید چنین کنند و بگویند چون من دارای کاری خوب و مرتبط هستم پس هیچ مشکلی نیست و تمامی مهاجران می‌توانند چنین باشند! نمی‌گویم نمی‌شود اما خوب سخت‌تر شده‌است. و اما پیش‌بینی‌ها هرگز نشان نمی‌دهند که اوضاع بهتر می‌شود اما ظاهراً نرخ خراب‌ترشدن کاهش پیداکرده‌است و تبعات آن متاسفانه گریبان مهاجران جدید مثل ما را گرفته‌است. نمونه آن برداشته‌شدن و محدودشدن کلاس‌های زبان فرانسه، بالا رفتن مالیات‌ها تا 2.5 درصد (که البته در کبک تغییری نکرده‌است)، محدودشدن کلاس‌های زبان انگلیسی در آلبرتا، طرح پولی‌شدن بیمه درمانی (در کبک و از چند سال بعد)، گران‌ترشدن هزینه دانشگاه تا 50% در کبک، سخت‌ترشدن اعطای وام مسکن و حتی ندادن کارت اعتباری به مهاجران تازه‌وارد و چندین و چند اقدام دیگر که ملموس‌ترینشان همین‌ها بود که گفتم. شاید دوستان ندانند که شرایط پذیرفته‌شدن از طریق کارگر حرفه‌ای و فدرال بسیار دشوار شده‌است و حتی روش سرمایه‌گذاری نیز تقریباً ناممکن شده‌است. در جدیدترین خبر از دانشجویان بین‌المللی که قصد تبدیل شرایط اقامتشان به مقیم را دارند نیز آمده‌است که دیگر مانند گذشته پس از سپری‌شدن دوسال نمی‌توانند درخواست مهاجرت بدهند و آنها که داده‌اند نامه‌ای از اداره مهاجرت دریافت کرده‌اند که تا پایان تحصیلات باید منتظر بمانید و سپس اقدام کنید! اینها نشان‌دهنده بدترشدن اوضاع در آینده می‌باشد و تلاش‌های دولت را در راستای ساختن درآمدهای بیشتر از مردم برای گرداندن کشور نشان می‌دهد. صاحبان مشاغل که رسماً می‌گویند باید به این شرایط عادت کرد و منطبق شد.

این مختصری که گفتم برای آن بود که تصویری واضح‌تر از اوضاع آمریکای شمالی که به نوعی مهد اقتصاد دنیا و قلب تپنده آن می‌باشد داشته باشید. البته همیشه راه برای بهترین‌ها باز خواهدبود و خوب اینجا جایی هست که دیگر حرف رقابت به میان خواهدآمد. یعنی زبان بهتر، مدرک معتبرتر، تجربه مرتبط و کانادایی و آخرین و مهمترینش پارتی بهتر! اگر پارتی و دوست و آشنا دارید که کانادا برایتان بهشت برین خواهدبود. خوب شاید اگر چینی و یا هندی بودیم این امر به راحتی میسر می‌شد اما ایرانی ...

پس خودتان را با مهاجران گذشته مقایسه نکنید و سعی کنید دیدی واقع‌گرایانه و تحلیلی نسبت به شرایط حال داشته باشید. من این شرایط را پذیرفتم و خود را و زندگی و استانداردم را و حتی برنامه آینده‌ام را مطابق آن چیده‌ام و متعاقباً از این زندگی لذت می‌برم و خود را انسانی شاد می‌بینیم. اما اینجا صراحتاً می‌گویم که اگر ونکوور مانده بودم تا به حال احتمالاً به ایران بازگشته بودم. زندگی در آن شهر کاملاً برای من و اکثر دوستان دیگر حالت معکوس و رو به عقب داشت و روز به روز من را از خودم و اهدافم دورتر می‌کرد و تبدیل به ماشین تسویه صورتحساب شده‌بودم. کار می‌کردم تا صورتحساب بپردازم و همین سیکل همینطور بیرحمانه ادامه داشت.

در همین جا مراتب تشکر خود را به دولت کبک اعلام می‌دارم که  نه تنها به راحتی شرایط تحصیل بنده را در این استان فراهم‌کرد بلکه بدون هیچ پیش‌شرطی وامی در اختیار من گذاشت که بتوانم 70% از هزینه خود را پوشش دهم که تازه 70% این وام در قالب بورس می‌باشد. بعد از ثابت‌شدن شرایط تحصیلی و گرفتن وام از دولت تازه من در این کشور نفسی کشیدم و توانستم از زیبایی‌های آن بهره ببرم و با فراغی باز تجربه کنم و بیاموزم و ایده بگیرم. و حتی آنقدر احساس راحتی در خود می‌دیدم که نیاز به کاری جدید و درآمدی اضافی را به ترم‌های بالاتر موکول کردم.

خوب هر چه در این پست نوشتم را تقریباً پیش‌تر ذره ذره نوشته‌بودم و تنها نکاتی را به آن افزودم تا بعنوان کارنامه‌ای یکساله از کانادانامه باشد تا بخوانید و شاید استفاده کنید و شاید هم ایده بگیرید.

در یک جمله (شایدم بیشتر) وضعیت خود را در پایین بطور چکیده بیان می‌کنم:

هدف خود را پیدا کرده‌ام، از خوبی‌های کانادا استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم زندگی شادی را برای خود در مدت اقامتم در کانادا بسازم. در حال حاضر در راستای هدف‌های تعریف‌شده گذشته خود و رسیدن به آرزوهایم قدم بر می‌دارم و در همان راهی که می‌خواستم هستم. بدی‌ها را هم می‌بینم، ایده می‌گیرم و سعی می‌کنم از بین آنها گذر کنم با چشم باز. در کل از مهاجرت تا به حال راضی هستم. موفق باشید

بدانید و آگاه باشید

خیلی دوست دارم چند نکته را حتماً با شما خوانندگان و مخصوصاً مهاجران جدیدتر و آینده‌گان در راه در میان بگذارم، بلکه مفید باشد. 

شهرهای کانادا جدیداً به شدت دچار معزل ساس شده‌اند. تقریباً در 80% خانه‌ها این حشره موذی وجود دارد. در بین دوستان من در مونترال تقریباً تمامی این مشکل را به نوعی داشته‌اند و یا دارند و نمی‌گویند و یا دارند و نمی‌دانند! کمتر کسی هست که نداشته‌باشد و صادقانه بگوید که ندارم.

در بدو ورود کسی به ما نگفت! بعد از مدتی هم که گذشت کسی نگفت و این نگفتن‌هاست که من را واداشت تا این پست را بنویسم.

حالا مگر این حشره چیست که اینقدر از آن می‌گویم و پستی به آن اختصاص داده‌ام!؟ در اینجا ساس را به انگلیسی Bed bug می‌گویند. از اسمش پیداست که حکایت چگونه می‌باشد. محل زندگی آن در رختخواب شما می‌باشد و در گوشه‌ای که شما نمی‌بینید. شبها که در خواب ناز هستید به سراغتان می‌آید و از خون شما می‌مکد و بدون سر و صدا می‌رود دقیقاً مانند پشه! تفاوت آن با پشه در این است که اگر درب منزل را ببندید و توری مناسب داشته باشید پشه نمی‌آید و اگر هم بیاید و شما آن را بکشید دیگر نخواهدبود و تازه قابل دیدن هم می‌باشد. اما ساس اینگونه نیست. به طرز عجیبی قدرت دارد تا یکسال و نیم بدون غذا زنده بماند. به طرز وحشتناکی تخم‌ریزی می‌کند و تخم‌ها تا مدت‌ها می‌توانند زنده بمانند. پنج مرحله تکامل دارد و نوع ماده و بالغ آن در روز سه بار تخم‌ریزی می‌کند. در حالتیکه چندین بار خون خورده باشد به راحتی قابل دیدن می‌باشد و در غیر اینصورت ذره‌بین نیاز می‌باشد. تنها در شب و حالت لوکس صفر (بی‌نوری) از مخفیگاه بیرون می‌آید. سرما و گرما را به خوبی تحمل می‌کند.

قصد ندارم که مقاله‌ای درباره این حشره بنویسم زیرا با دانستن نام آن به راحتی می‌توانید در اینترنت جستجو کنید و اطلاعات بدست آورید. والا در ایران که من فقط نامش را شنیده بودم و آنطور که شنیده‌بودیم ریشه‌کن شده‌بود مگر در خوابگاه‌های دانشجویی و سربازخانه‌ها و یا جاهایی که رفت و آمد زیادبود. اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم که در کشوری که ادعای پیشتازی در تمام امور را دارد و به بهداشت به قول خوشان توجه ویژه‌ای دارند نام ساس را بشنوم! می‌دانم بسیاری از شما نیز شکه شده‌اید اما واقعیت هست و بدانید. در مونترال که ما از شرق و غرب و شمال و جنوب که دیده‌ایم وجود دارد. از خانه اجاره‌ای تا برج و خانه شخصی در همه جا هست.

دولت کانادا برنامه‌ای برای مبارزه با آن ندارد! سم‌های اینجا آشغال هستند و بسیار گران! همه خودشان را به آن راه می‌زنند. صاحب‌خانه‌ها زیر باز نمی‌روند و جواب سربالا می‌دهند و کلاً همه خودشان را به کری و کوری می‌زنند. این اخطار را از من داشته باشید که تا چند سال دیگر این حشره مهار نخواهدشد چون دولت مبارزه نمی‌کند.

از ونکوور و تورنتو هم خبر رسیده‌است که این مشکل هست اما ظاهراً در مونترال وحشتناک‌تر هست. در داون‌تاون که تقریباً تمامی خانه‌های اجاره‌ای درگیر هستند.

حالا پیشنهادات من به شما:

هرگز هرگز هرگز هرگز وسایل دست دوم نخرید. آقا جان نخرید. هیچ ارزونی بی‌دلیل نیست. بعضی از این کانادایی‌ها و بعضی از مهاجرها بسیار کثیف هستند و اصلاً بهداشت برایشان معنا ندارد. با کفش داخل رختخواب می‌شوند. از حشرات نمی‌هراسند! سگ و گربه در داخل رختخوابشان وول می‌زند. شست‌وشو برایشان معنای ما را ندارد و کلاً نخرید. حداقل مترس Mattress و یا همان خوشخواب را اصلاً دست دوم نخرید. ساس در رختخواب زندگی می‌کند و اگر به مرحله حاد رسیده‌باشد رختخواب باید دور انداخته شود و حال آنکه بعضی‌ها می‌فروشند و شما هم بی‌خبر می‌خرید چون ارزان است. وسایل دیگر هم تا آنجا که می‌توانید چوبی نخرید.

تخت آهنی بخرید و نه چوبی! حتماً پایه داشته باشد و فاصله‌ای با زمین داشته باشد.

از خریدن مبل دست دوم به شدت پرهیزکنید. افتضاح هست! همه کار بر روی آن کرده‌اند! محل زندگی انواع و اقسام موجودات می‌باشد. تو را به خدا نخرید...

از کاور برای خوشخواب خود استفاده کنید. کاورهایی هست که کل رختخواب شما در درون آن قرار می‌گیرد و با زیپ بسته می‌شود. بدین ترتیب هیچ حشره‌ای از آن بیرون نمی‌تواند بیاید. خریدن این کاور در اینجا همگانی می‌باشد و همه می‌خرند. از 10 دلار تا 200 دلار هم قیمت دارد. به درد بخورش 50 دلار دیگر کمتر نیست.

از شب خوابیدن در خانه‌هایی که از نظافتشان مطمئن نیستید بپرهیزید.

حتماً جاروبرقی بخرید در همان ابتدا هم بخرید. می‌توانید با 90 دلار جارویی نسبتاً مناسب بخرید البته با نوع ایرانیش مقایسه نکنید که رسماً اینجا گاربیج Garbage می‌باشد. هفته‌ای دوبار تمام درزهای خانه و فرش و اطراف رختخواب را کاملاً جارو بکشید.

تمام درزها و کف و هر جا که کف چوبی دارد را کاملاً با وایتکس و در اینجا Bleach بشویید. حتماً هفته‌ای یکبار تمام وسایل مرتبط با خواب را بشویید.

در بدو بستن قرارداد تعارف را کنار بگذارید و تمام این‌ها را بپرسید و بگویید که آیا این خانه ساس دارد و یا نه!؟ اینجا می‌توان از صاحبخانه شکایت کرد و مراکزی هستند که پیگیری کنند و صاحبخانه ملزم به سم‌پاشی خواهدشد. اصلاً از حق خود قدمی عقب نروید، صاحبخانه‌ها دائماً فرار می‌کنند از سم‌پاشی زیرا ظاهراً هزینه‌بر می‌باشد. برای ساس باید خانه دست‌کم دوبار به فاصله 15 روز سم‌پاشی شود.

خلاصه بدانید که اینجا همچنین چیزی هست اما کسی معمولاً نمی‌گوید اما آنقدر عادی می‌باشد که تقریباً همه می‌دانند شاید هم کنار آمده باشند!

این حشره ناقل بیماری نیست ولی از نظر روحی شما را تضعیف می‌کند زیرا نمی‌توانید آن را ببینید. در بدنتان جای خوردگی آن هم به صورت فراوان می‌بینید. کلاً نوعی فوبیا در شما ایحاد می‌کند که شبها خوابتان نمی‌برد. اگر شک کردید که دارید و یا نه تمام اعمالی را که گقتم انجام دهید. تمام لباس‌های خود را بشویید و وسایل را بازرسی کنید. اگر هم سرسام گرفتید خودتان سم تهیه کنید و خودتان محل زندگی خودتان را سم‌پاشی کنید. قیمت سم حدوداً بین 40 تا 60 دلار خواهدبود.

درباره این موضوع دوست عزیز وبلاگ‌نویس دیگری هم مطالب آموزنده‌ای نوشته‌است که آن را هم بخوانید.


موفق باشید



یخ و آتش

سلام

خیلی یوهویی به ذهنم رسید که این مطلبو بنویسم. اینجا 3 روز هست که وحشتناک گرم و شرجی شده‌است شاید یک چیزی مانند کیش خودمان و شاید هم بدتر. آنقدر گرم است که اصلاً دست و پای خودم را گم کردم. یک مهمانی از ایران دارم که خوب گرمای 42 درجه تهران را دیده‌بود و اینجا هم در اوج گرما واردشد گفت که اصلاً قابل مقایسه نیست و شاید 10 برابر از تهران بدتر باشه هوای اینجا! در کیش حداقل همه جا کولر گازی بود حال اینکه اینجا از هر 10 نفر شاید 2 نفر داشته باشند و آن هم هزینه برقش اینقدر بالا می‌آید که اصلاً به صرف نیست. قیمت کولر گازی از 80 دلار شروع می‌شود که علاوه بر گرما، صدای مبسوطی هم از خود درمی‌آورد و البته فراموش کنید که بتوانید کولرهای اسپیلیت ایران را اینجا بیابید! همه برندهای آشغال و چیزهایی که شاید سال بعد باید دور انداخت. حال خریدن یک طرف و نصب آن هم یک طرف! تازه ماه دیگر دوباره باید باز شود.

البته با تمامی این تفسیرها من برای سال بعد حتماً کولر می‌خرم و توجهی به هزینه‌های جانبی نخواهم‌کرد. چون اینطوری واقعاً شکنجه هست و امیدوارم قدری از گناه‌های دنیویم با این شکنجه بخشیده‌شود چون آتش جهنم فکر نکنم از این گرم‌تر باشد.

آن از زمستان و این هم از تابستان! اما نخواستیم قربانِ همان زمستان...

آزادی وبلاگی

سلام دوباره به همه دوستان و خوانندگان محترم وبلاگ

مدت زیادی هست که ننوشتم اما واقعاً همیشه به فکر نوشتن هستم ولی به سختی موضوعی درخور پیدا می‌کنم که بنویسم چون من اصلاً عادت ندارم روزمره‌گیهای زندگی خودم را در وبلاگ منعکس کنم. خوانندگان این وبلاگ عادت کرده‌اند که مطالب مرتبط به مهاجرت و زندگی در کانادا را بخوانند نه چیزهایی که برای هر کس در زندگی روزانه‌اش اتفاق می‌افتد.

جسته گریخته به وبلاگ دوستان سرمی‌زنم و البته وبلاگ‌های جدید را نیز مروری می‌کنم که عمدتاً پیشنهاد دوستان می‌باشد که فلان چیز را در فلان وبلاگ بخوان و نظرت را بگو! کماکان وضع وبلاگ‌نویسی تعریفی ندارد و تنها کمیت رو به افزایش می‌باشد ولی واقعاً نمی‌دانم که آیا چیزی هم برای خوانندگان دارد یا نه! امیدوارم نویسندگان کمی به مطالب مفیدتر روی بیاورند و البته نویسندگان قدیمی هم دوباره شروع به نوشتن کنند. درست است که اینجا کار زیاد است و وقت تنگ اما به هر حال ماهی یک ساعت که گیر می‌آید. قبل از شروع به پرداختن مطلب خودم باید بگویم که امروز خبر ناخوشایندی را درباره مهاجرت فدرال خواندم که زین پس قوانین بسیار سخت‌تر برای مهاجرت خواهدشد و حتی مهاجر سرمایه‌گذار نیز از طریق فدرال نمی‌تواند اقدام‌کند. کارگر حرفه‌ای (الحق که اسمی درخور و بجا می‌باشد) هم لیست مشاغلش فرق کرده‌است و تعداد اندکی مهاجر تنها می‌توانند اقدام کنند، اما خوب نگران نباشید دولت کبک فعلاً بیدار است تا فدرال راحت بخوابد.

اما می‌خواهم در این پست کمی گله کنم. در برخوردهای اخیرم با وبلاگ‌ها، روندی را شاهد بودم که از نحوه نوشتن بسیاری از وبلاگ‌نویسان به نحو ناشایسته‌، بی‌رحمانه و غیر منصفانه‌ای انتقاد شده‌است و حتی کار به توهین هم کشیده شده‌است. می‌گویند که آلزایمر گرفته‌اند، باید در اول برای آزمایشات مدیکال، تست آلزایمر هم بدهند و غیره و این جدا از تهدیدات و فحش‌ها و توهین‌های بعضاً رکیکی می‌باشد که بصورت خصوصی و عمومی نثارمان می‌کنند. البته من به شخصه پوستم کلف‌تر از این حرف‌ها می‌باشد اما خوب همه مثل من نیستند. بعضی‌ها در خلوتشان چنان ناراحت می‌شوند که از هر چه وبلاگ‌نویسی می‌باشد بیزار می‌شوند. از توهین به پدر و مادر و فرزند گرفته تا مفت‌خوربودن و جاسوس و غیره به انسان نسبت می‌دهند. دوستان وبلاگ‌نویس با من تماس گرفته‌اند و گقته‌اند که ما می‌ترسیم از مشکلات در کانادا بنویسیم، واقعاً جالب است که حتی در کشوری مانند کانادا هم باز ما باید بترسیم و آن هم از چی؟ کی؟ همان هموطنی که دو روز دیگر همسایه بغلمان می‌شود!!!

ظاهراً باید اندکی توضیح واضحات بدهم. وبلاگ چیست؟ وبلاگ حوزه خصوصی نویسنده آن می‌باشد، دفتر خاطراتش می‌باشد، خلوتش می‌باشد و جایی که هر چه دوست دارد می‌نویسد نه به امید اینکه کسی بخواند بلکه برای اینکه در روزگار ثبت شود و البته شاید شریکی هم برای نوشته‌هایش پیداشود و شاید هم به درد کسی بخورد. چه چیزی نیست؟ سایت علمی نیست. سایت اطلاع‌رسانی نیست. هیچ مسئولیتی در قبال چیزی که می‌نویسد ندارد. می‌تواند دروغ بنویسد. می‌تواند مغرضانه بنویسد.

کسی مجبور نیست وبلاگ را بخواند. کسی مجبور نیست باورش کند. کسی لزومی ندارد پاسخ هر چیزی را بدهد. خلاصه هیچ شخصی و هیچ نهادی هیچ مسئولیتی در قبال مطالب درون وبلاگ و صحت و سقمش را ندارد حتی خود نویسنده آن!

پس اینقدر همدیگر را آزار ندهیم و بگذاریم آن عده‌ای که واقعاً دوست دارند، از دیدگاه خودشان همه چیز را تفسیر کنند و ترسی از نوشتن آن نداشته باشند. به این آزادی و حق انتخاب احترام بگذاریم. به اینکه در پشت این کلمات کسی وجود دارد. اگر دوست ندارید، اگر آزارتان می‌دهد، اگر ناامیدتان می‌کند، خوب نخوانید مگر مجبور هستید؟ این نوعی خودآزاری (مازوخیسم) می‌باشد که انسان چیزی را که دائماً آزارش می‌دهد مرورکند و هر بار که می‌خواند هم خود را فحش دهد و هم نویسنده آن را!

اما من پالیسی (سیاست) خود را دوباره اعلام می‌کنم. در جلوی وندلیسم (Vandalism) خواهم ایستاد و هیچ ترسی از احدی ندارم و همانگونه مثل قبل مسائلی را که حائز اهمیت بدانم و احساس دین کنم از بیان نکردنشان حتماً بیان می‌کنم. چه به مذاق بعضی خوش بیاید و چه نیاید. اما کامنتت‌های بی‌ادبان و فحاشان را سانسور خواهم‌کرد تا خاطر آن عده که وبلاگ من را برای گرفتن اطلاعاتی هر چند محدود می‌خوانند مکدر نشود. باشد تا همه تاب و طاقتمان به گونه‌ای شود که حقیقت را هر چند تلخ و هر چند از زبان دشمنمان باشد بپذیریم.

این پست عجالتاً ربطی به کانادا و مهاجرت نداشت اما درد و دل و اتمام حجتی بود که باید می‌گفتم. به زودی با پستی درباره مهاجرت و کانادا و شاید هم مونترال و دانشگاه‌هایش بازخواهم گشت./